به یاد محمدامین قانعی راد که با تمام وجود به این مؤلّفهها میاندیشید
همراستا با پنجمین همایش کنکاشهای مفهومی و نظری دربارۀ جامعۀ ایران
گرامی باد یاد آن دوست عزیز، آن دانشدوستِ دانشپژوه و آنکس که ایران و مردمان این تاریخ را به جان دوست میداشت، زندهیاد محمّدامین قانعی راد!
با توجّه به تقارن امروز با سالروز درگذشت جامعهشناس کوشا، فهیم و ژرفاندیش، همچنین، بانیِ این همایش برای شناخت مفهومی جامعۀ ایران، شادروان محمّدامین قانعی راد، بهعنوان یک مقدّمه در پاسخ به پرسشهای اقتراح همایش، نخست به اِجمال تام، به ذکر رویکرد و حاصل تلاش آن زندهیاد میپردازم.
قانعی راد و مؤلّفههای شناختی و مفهومیِ جامعۀ ایران
در میان جامعهشناسان ایرانی، پرسش دربارۀ نحوه و روش تشخیص مسألۀ و امر اجتماعی همچنان یک گره کور است. مفاهیمی که دربارۀ تشخیص امر اجتماعی و مسألۀ اجتماعی به کار میگیریم فاقد بنیانهای شناختی هستند.
دکتر قانعیراد در رسالۀ دکتری خود به واکاوی تاریخ اجتماعی علم در ایران و رابطۀ آن با روح فرهنگ ایرانی پرداخت. وی برای رسیدن به پاسخ این پرسش که «چرا علم تجربی در جامعۀ ایران پس از حملۀ مغول متوقّف شد و راه رشد علمی و توسعۀ اجتماعی ایران به بُنبست رسید؟» سعی کرد خود را به واقعیّتهای اجتماعی نزدیک کند و از طریق فهم این واقعیّتها به درک مفاهیمی برای تبیین دگرگونیهای اصلیِ تاریخ و جامعۀ ایران نائل شود. وی الگوی تحلیلی خودرا از کتاب «پروتستانیزم وروح سرمایهداری» وبر اخذ کرد و با بهکارگیری روش تفهمّی وبر سعی کرد به این الگو کاملاً وفادار باشد.
قانعی راد در مراجعۀ خود به تاریخ ایران متوجّه یک موضوع مهم شده بود و بسیار کوشید که با تئوریزه کردن این موضوع و تبیین برخی مفاهیم، این موضوع را برجسته سازد. این موضوعْ تفاوت میان دو واقعیت است:
واقعیّتهای گذشته، یعنی آنچه واقعا رخ داده و اغلب ناگفته و نامستند ماندهاند.
واقعیّتهای تاریخی، یعنی واقعیّتهایی که ساخته و پرداختۀ مورخّان هستند.
دکتر قانعی راد متون تاریخی، اسناد و برخی مُستندات تاریخی را آغشته به جذابیّتهایی میداند که مورخّان ثبت کردهاند و لذا این پرسشهای مهم را مطرح میکند که آیا مفاهیمی که بر اساس این جذابیّتها به ما منتقل شدهاند، از اعتبار شناختی لازم و کافی برخوردارند؟
آیا این متون و مُستندات میتوانند واقعیّتها تلقی شوند؟
تفاوت میان واقعیّتهای گذشته و واقعیّتهای تاریخی چیست؟
قانعی راد متون تاریخی را آغشته به جذابیّتهای برانگیخته شده توسّط مورخان دانسته و اعتبارشان را مخدوش میداند. البته این تفاوتها هنوز یکی از مناقشهبرانگیزترین مباحت در تاریخ علم و نیز در جامعهشناسی هستند.
وی کوشید راه حلی برای این مناقشه بیابد. یکی از این راه حلها بازسازی و مُشابهسازی اجتماعی است. مفهومی که کمتر به آن توجه میشود. اینکه در یابیم چگونه میتوان این مشابهتها را بازنمایی کرد و قوانین درونیشان را شناخت. بازسازی و مشابهتسازی، روشی است که برای فهم واقعیّت و حقیقت در کشف جرایم کاربرد دارد؛ امّا آیا این روش میتواند در فهم حقایق تاریخی و اجتماعی هم کارآیی داشته باشد؟
شخص مُجرم در محلّ جرم، همۀ جزئیات را بازسازی میکند تا قاضی - که ناظر بیرونی است - بتواند علل و واقعی جرم را تشخیص دهد. دلیل این کار چیست؟ دلیلاش این است که قاضی در دو وضعیّت قرار دارد؛ آنچه واقعاً رخ داده است و آنچه شواهد، مُستندات وگزارشها تداعی میکنند. گاه این دو بَر هم انطباق مییابند و شناخت را کامل میکنند؛ گاه متفاوت و متناقض هستند. برای قاضی فهم واقعیّت مهمتر است تا اثبات مُجرم بودن.
بازسازی، روش فهم است؛ امّا چگونه میتوان این روش فهم را در جامعه و برای درک واقعیّتها به کار گرفت؟
قانعی راد متأثر از روش تفهّمی وبر سعی کرد روش فهم واقعیّتهای اجتماعی را بیابَد. روش تفهمّی وبر بیشتر ناظر بر متون و مُستندات تاریخی است، گرچه در فهم و درک واقعیّتهای اجتماعی هم کاربرد دارد. امّا قانعی راد سعی داشت به رَوشی دست یابد که امکان تشخیص میان واقعیّت گذشته و واقعیّت تاریخی را بیابد.
وی بدین باور رسید که جامعهشناسی که بخواهد واقعیّت اجتماعی گذشته را از واقعیّت تاریخی تمییز دهد و به اعتبار و جذابیّت متون و اسناد مورّخان متّکی نباشد، چارهای جز بازآفرینی مؤلّفهها و عناصر موقعیّتهای اجتماعی ندارد. رجوع بیواسطه به متن اجتماعی. این طرز تلقّی، او را به اهمیّت و محورّیت نقش مشاهدهگری بیشتر نزدیک کرد. باید برای شناخت واقعیّت از فاصلۀ میان مشاهدهگر و جامعهشناس با واقعیت و متن کاسته شود. از این طریق قانعی راد به مفهومی بنام «جامعهشناسی مردم» رسید؛ مفهومی که با جامعهشناسی مردمی، مردممدار و مردمگرا هم مرز مشترک دارد و هم افتراق.
آنچه امروزه از اصطلاح جامعهشناسی مردممدار و مردمگرا به عین و ذهن متبادر میشود، نوعی و یا طیفی متنوع از جامعهشناسی است که از یک سو، وقتی بهصورت «جامعهشناسیِ حوزۀ عمومی» مطرح شده و این حوزه را مورد مطالعۀ جامعهشناختی قرار میدهد، همردیف با انواعی چون جامعهشناسی تاریخی، سیاسی، علم، فرهنگی و غیرهم قرار میگیرد؛ در این نوع، فاصلۀ میان موضوع موردِ مطالعه و جامعهشناس حفظ شده است؛ از سوی دیگر نیز مُترادف با نوعی اکتیویسم تلقّی میشود که تجربۀ شخصی و گاه باورهای شخصی را ملاک عمل قرار میدهد و همۀ ملاحظات ضروری برای شناخت علمی را که قرنها برای نیل بدانها کوشش شده و مناط نیل به حقیقت هستند، بلاموضوع میکند. در حالی که قانعی راد سعی داشت به رَوشی دست یابد که مشاهدهگر یا جامعهشناس با مردم و جامعه بهعنوان موضوع مورد مطالعه، در کنار هم قرار گیرند؛ چون در آن حالت است که امکان فهم و شناخت بدون واسطه به وجود میآید؛ در عین حال که وی به ضرورت «مفهوم»، «تئوری»، «قابلیّت مفاهیم و تئوریها برای اشتراک میانذهنی» و سایر ضروریّات شناخت علمی، بالاخص «روشِ علم» کاملاً واقف بود.
متأسّفانه امّا زمان و بیماری فرصت ندادند که زندهیاد محمّدامین قانعی راد این برداشتهای اولیّه را به مفاهیم قابل ارزیابی تبدیل کند، امّا آنچه میتوان از برخی روشها و مشاهدات او دریافت، این است که مفاهیمِ شناخت جامعه هرچه مشاهدهپذیرتر باشند، امکان درک درستتر واقعیّت بیشتر است و هرچه بیشتر به واقعیّت نزدیک شویم امکان فهم روندها، فرآیندها و قوانین حاکم بر سِیر دگرگونی جامعه بیشتر خواهد بود.
با درود به روان او و با این اُمید که راه او از حیث وفاداری به واقعیّت و کوشش برای نیل به روِش فهم امر اجتماعی و امر تاریخی ادامه یابَد، به موضوع اقتراح انجمن جامعهشناسی دربارۀ تغییرات اجتماعی ایران میپردازم.
برداشتی در مسیر شناخت تغییرات اجتماعیِ ایران معاصر
جامعۀ ایران، امروز، یک جامعۀ معلّق است. جامعهای است که تکیهگاه خود را از دست داده، سرگردان و حیران است. نمیداند به چه تکیه کند. هرجامعهای از زمانی که شکل میگیرد، تکیهگاه، محور و بنیانی برای قوام و تداوم خود دارد. دین، هنجارهای عرفی (سنّت)، وطن، قانون و قراردادهای اجتماعی، مهمترین تکیهگاهها و پنج مؤلّفۀ اصلی هستند که به جامعه و مردم انگیزۀ استمرار و دوام و تابآوری میبخشند. منافع، سرنوشت مشترک و پیوندهای اجتماعی از این پنج مؤلّفه ناشی میشوند. این پنج مؤلّفه موجب همبستگی، امید و غرور ملی میشوند. فقدان و کاهش هر کدام موجب بروز نوعی آشفتگی و بُحران میگردد.
جامعۀ ایران طی هزارهها و دستکم دو هزار و پانصد سال تاریخ اجتماعی خود تا پایان عصر قاجار، بر بنیان و محور ملیّت و وطندوستی، مُنسجم و پایدار بود و بهرغم حوادث تاریخی و تندبادهای سیاسی همچون حمله اسکندر، حملۀ اعراب، حملۀ مغول، تیمور و هلاکو و محمود افغان، جامعهای یکپارچه و مُستحکم باقی ماند. در عصر مشروطه امّا، تحوّل بزرگی رخ داد؛ آنهم تلاش برای ایجاد پیوند و انسجام اجتماعی و تعریف روح مشترک اجتماعی بر مبنای قانون و قراردادهای اجتماعی بود. اما این تلاش و تحوّل بزرگ به ثمر ننشست و در عصر پهلوی با یک تغییر مهمتر نیز مواجه شد؛ تبدیل وطنخواهی به نوعی ایدئولوژی، امری که در گذشتۀ دو هزار و پانصد سالۀ ایران وجود نداشت. تبدیل وطنخواهی به ناسیونالیسم یعنی ترکیب و تبدیل یک مفهوم فرهنگی و تاریخی به یک ایدئولوژی، بستر و زمینه را برای تبدیل دین به ایدئولوژی نیز فراهم کرد که حاصل آن انقلاب سال ۵۷ است.
شکلگیری و رویارویی دو ایدئولوژی، یعنی ناسیونالیسم باستانگرا و یک قرائت از دین و اسلام، تحوّل بسیار قابل تامّلی است که پنج مؤلّفۀ قوامبخشِ تاریخی و اجتماعی را در ایران متاثر کرد.
در سالهای پس از انقلاب واکنش به غلبۀ ایدئولوژی دینی، با ظهور دو پدیده همزمان شده است: اول، دموکراسی به عنوان تجربۀ غرب که نتیجۀ تبدیل قرارداد اجتماعی به ایدئولوژی سیاسی است که در پیوند با بینش فلسفی یونان و تجربۀ اصلاح دینی اروپا به مهمترین تکیهگاه پیشرفت و تحوّل در غرب منجر شد؛ دوم، بازتعریف و بازپروری نوناسیونالیسم ایرانی. در سۀ دهه اخیر جامعۀ ایران به محل نزاع این سه مؤلّفه تبدیل شده است:
ـ ایدئولوژی دینی با محوریّت برداشت عرفانی و بنیادگرایانه از شیعه،
ـ ایدئولوژی نوباستان گرایانه از وطنخواهی ایرانی،
ـ ایدئولوژی دموکراسی لیبرال غرب.
این سه بهرغم داشتنِ عقبۀ اجتماعی و تاریخی هیچکدام نتوانستهاند موجب انسجام اجتماعی شوند. هر کدام از این رخدادها و پدیدهها، همبستگی و وحدت اجتماعی را دچار نقصان کردهاند. در نتیجه، برخی سُنن و هنجارهای اجتماعی نیز که میتوانند همچنان زمینۀ پیوند اجتماعی باشند و این پیوندها را استمرار ببخشد، به عمد یا سهو دچار فرسایش مفهومی شدهاند، از جمله نوروز، سیزده به در، چهارشنبهسوری و مانند آنها.
دینگرایان با حذف و یا افزودن برخی مفاهیم و هنجارها سعی در همسانسازی این سُننِ پیونددهنده با ایدئولوژی دینی دارند. باستان گرایان و حامیان ایدئولوژی ناسیونالیسم هم همین مسیر را طی میکنند. این اتّفاق در حاملان تفکّر دموکراسیخواهی هم افتاده است. پیامد چنین تغییراتی شکلگیری نوعی خشونت و تعارض فرهنگی است. متأسّفانه بنیانهای فلسفی و جامعهشناختی جامعۀ ایرانی به گونهای تضعیف و غیرخلّاق شده و نتوانسته است این دگرگونی را بازشناسی کند و مفاهیم نو بر مبنای هنجارها و سُنن و مؤلّفههای پنجگانه بنا کند.
اینکه ما هنوز تعریف قابل فهم و شناخت درست از تفاوت مفهوم تکثّر فرهنگی و تنوّع قومی با قومگرایی، دینگرایی و وطنگرایی نداریم و دائم مرزهای میان این موضوعات را مخدوش میکنیم، نشانۀ روشنی از ضعف علمی ـ شناختی است. هر نوع قومگرایی، دینگرایی و وطنگرایی در درون خود حلقۀ استحکامبخشی به نام ایدئولوژی دارد و ایدئولوژیها همگی بر یایة تعصّب و نزاع بنا شدهاند.
ویژگی جامعۀ ایران در حال حاضر «تعلیق انسجام و وحدت مفهومی در همۀ پنج مؤلّفهای است که استمرار آن را تضمین میکند». وقتی تکیهگاهی وجود نداشته باشد یا تضعیف شود، جامعه نمیتواند افق پیشِ رو را تصویر کند و در وضعیّت معلّق قرار میگیرد. جامعۀ معلّق مُستعد پذیرش هر نوع راه نجاتی است، به خصوص راههای نجاتی که نو و جدید باشند. جامعۀ معلّق مُستعدِّ دگردیسی و استحاله است.
مصاحبهکننده: دبیرخانه همایش
مدیر بخش اقتراح: آقای حسین نورینیا