فاطمه علمدار
دختری۲۲ساله در اغما بود. ما عکس مادر و پدر مستاصلش را در راهروی بیمارستان دیدیم. دخترشان جوانمرگ شد. بعد پسری در قزوین،دختری در کرج،پسری در مشهد،دختری در قائمشهر،پسری در اراک،دختری در تهران، پسری در شهرکرد،دختری در تبریز. ما فرورفتیم در مه سیاه و غلیظی از غم و خشمِ تجربه جوانمرگی. پسری با بدن کبود روی دو زانو نشسته بود و ما فیلمش را دیدیم. جوانمرگ شد. مردی بر آسفالت خیابان افتاده بود و کسی بر سرش شوکر زد. دختری را پرت کردند و سرش خورد به جدول خیابان. پسری بر زمین افتاده بود و زیر مشت و لگد جان داد. بین ما یک دریا خون فاصله افتاد،طوریکه قلبهامان با صدای معصوم شعرخوانی پسرک۱۰ساله ایذهای هم به هم نزدیک نشد.
ما همه این کابوسها را در کمتر از یکسال تجربه کردیم. آنقدر خبر مرگ و شکنجه و حمله با چاقو و بازداشت شبانه در منزل و فحشهای خیابانی و خون گریه کردنِ بازماندگان و دادخواهان را دیدیم که هرکدام-بسته به اینکه کدام طرف ایستاده ایم-در خلوتمان خشممان را با تصور ذلیل مردنِ دیگری التیام دادیم. با شعف لحظه دیدن جسدِ بی حرمت شده دشمن.خیلیهامان رویا بافتیم از شهریکه از درختهایش جنازه «آنها» آویزان است؛یا شهریکه بیحجابهایش به رگبار بسته شده اند. رویا بافتیم از به دریا ریختن همه «آنطرفیها»؛ یا جزیه گرفتن از همه نامسلمانان مسلماننما.خیلی از ما با شنیدن خبر کشته شدنها حتی تَهِ دلمان شاد شدیم.حتی فکر کردیم حقشان است.کاش همه شان بمیرند.همه«آنها»یی که از«ما»نیستند.
آدمها وقتی بتوانند تفاوتهایشان را برجسته کنند و چشمشان را بر شباهتها ببندند تبدیل به«ما»و«آنها»میشوند.نازیها کسانی را میکشتند که یهودی بودند؛بوداییانِ میانمار،روهینگیاییها را و صربها،بوسنیاییها را.
داستان جنگهای داخلی و نسلکشیها پر است از آدمهایی که زبان همدیگر را میفهمیدند و خاطرات جمعی مشترکی داشتند و در یک جنگل آتش روشن کرده بودند و در یک رودخانه شنا کرده بودند ولی دنیا طوری چرخید که تفاوتهای کوچکشان آنقدر بزرگ شد که میانشان یک دریا خون فاصله افتاد. آدمها آرام آرام راضی میشوند به مرگ«دیگری»و رویا میبافند که تجاوز کنند و شکنجه کنند و به رگبار ببندند و از درخت آویزان کنند. آدمهای معمولی، آرام آرام بیرحم میشوند و میتوانند شلیک کنند و شیشه ماشینی که کودکی در آن گریه میکند را بشکنند و بترسانندش و لگد بزنند به بدن نیمه جان و چاقو فرو کنند در گوشت دیگری.
«ما»آدمها، قابلیت انجام هرکاری را داریم، هرکاری!کافیست باور کنیم که«حق با من است». کافیست بتوانیم چشمهامان را عادت بدهیم به دیدن آنچه که دوست داریم و گوشهامان را وقف بلندگوهایی کنیم که حرفهاشان برایمان آشناتر است و به ذهنمان فشار نیاوریم برای اما و اگر آوردن.روانشناسان اجتماعی میگویند مغز ما ظرفیت محدودی دارد برای تجزیه و تحلیل و آدمها ترجیح میدهند در برابر بیشمار موضوعی که در طول روز برایشان پیش میآید، از میانبرهای شناختیشان استفاده کنند. از کلیشههای از پیش ساخته ای که سریع و شفاف تکلیفمان را روشن میکنند که خبرها را چطور بخوانیم و بفهمیم و خشممان را به کدام طرف هدایت کنیم.
روانشناسان اجتماعی میگویند آدمها فقط در مقابل موضوعاتی به خودشان زحمت میدهند که وضعیت را تجزیه و تحلیل کنند و به جای استفاده از میانبرهای شناختی،بگردند دنبال اطلاعات مختلف؛که انگیزه و توانایی لازم برای فهمیدنشان را داشته باشند.موضوعاتی که میارزد آدم به فهمِ عادتیاش شک کند و حتی به تاولهای پایش بگوید راه را اشتباه آمده.
با اینحال، وقتی یک دریا خون فاصله میافتد بین دو گروه، انگیزه و توانایی آدمها برای کنار گذاشتن کلیشه ها و فکر کردن و نقد خود و یافتن راههای خشونت پرهیزِ تغییر،کم میشود.
خون،خون میطلبد و رویای دیدن جسد بیحرمت شده دیگری را میسازد. ولی تاریخ کم ندارد مردمی را که یادشان نرفت آدم قابلیت هر کاری را دارد. هرکاری! مثلا میتواند بخواهد که شک کند به صدای بلندگوها و هشتگها و صفتهایی که ترند میشوند و رگ گردنهای بیرون زده و حواسش به بیرحم شدنِ تدریجیاش باشد. میتواند حواسش باشد که به خاطر جَو، حرف دیگران و یا حتی رودربایسی با تاولهای پایش، ناخودآگاه بیرحم نشود. آدمهایی هستند که حواسشان به خودشان است؛حتی وقتیکه هیچکس حواسش به خودش نیست. باور نمیکنید؟ از مردم شیلی بپرسید و از ماندلا و گاندی...از همه مردمانی که خشونت را بدون قید و شرط و متلک و تبصره محکوم میکنند و میدانند فقط ضحاک است که با خون زنده میماند. آنها که رویای زندگی و آزادی دارند راهی به جز یادگرفتن مهارت زندگی در کنار«دیگران متفاوت»ندارند.پذیرش و مدارا و احترام.
#کرمان_تسلیت
@sahandiranmehr