اسمعیل خلیلی
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که قدر مرد نشناسند جز به مرگ
شاعر گرانمایه، اُستاد سخن در غزل، انسانی شریف و از راویان ژرفترین لایههای وجودی انسان ایرانی در عصر حاضر، امیر هوشنگ ابتهاج از میان ما رفت و جهان ادب و اندیشه را در سوگ خود نشاند.
در رثا یا در نقد او سخن بسیار رفته و خواهد رفت؛ برای من امّا زاویۀ تأمّل و کانون نگاه امری دیگر است. به گمان من شایسته است عصر مُدرن ایران را عصری بدانیم که ضرورت «ادراک تراژیک» از هستی رخ نموده است. در این میان، فلسفه، اجتماعیّات و سیاست احتمالاً آن منصّههای معرفتی نیستند که توانسته باشند این وضعیّت تراژیک یا حتّا ضرورتِ آن را در صورتی از زبان (فلسفه یا علم) بیان کنند. تمامیّت زبان فارسی نیز فاقد توان بازآفرینی خود به منظور تدارک فاهمه برای پرورش ذهنی است که این وضعیّت را بفهمد و با آن سازگار شود. آنچه برای جامعۀ ایران و در غیاب آن برای مردم ایران میماند، بخشهایی از ادبیّات فارسی است که در شعر و نثر گام به راه کوشش نهادهاند؛ هرچند بس اُفتان و خیزان و ناتوان. با این مقدّمه بر نگاه من به ادبیّات معاصر است که «سایه» را مینگرم.
ابتهاج در یکی از پرماجراترین و پیچیدهترین دورهها در تاریخ معاصر ایران پا به عرصۀ سخن گذاشت. مانند بسیاری از همدورههای خود مدّتی به ایدئولوژیهای سیاسی گروید؛ امّا راه خود را در خلق ایدهها و روایت عواطفی یافت که پیوندی وثیق با بُنمایههای اصلی فرهنگ و ادب ایران دارند. شاعر شوریدۀ «گالیا» اندیشههایی را بازخوانی و بازنمایی نمود که در شمار خطوط فرهنگی مُضمر در کُنه فرهنگ ما هستند. در عصری که سبک هندی به پایان رسیده، ادبیّات «دورۀ بازگشت» اتمام یافته، سبک نیمایی و شعر سپید نقشی ایفا نمودهاند ولی سرانجام یا جهان سخنِ ایرانی در ایجاد ارتباط با واقعیّات جاری حیات اجتماعی چندان راهگشا نیست و یا در جستوجوی راه است، او به غزل بازگشت. اگر دو سبک خراسانی و عراقی را با ادبیّات نوین ایران نسبتی باشد، میتوان گُزیدۀ برخی ادیبان چون اخوان را سبک خراسانی و آنِ برخی دگر مانند «سایه» را سبک عراقی دانست. او در این سبک به سرودن اشعاری در شرح ژرفترین عواطف پیوندیافته با زندگی، مرگ و زمان پرداخت و تا بدانجا پیش رفت که شعر وی در طراز – هرچند نه در تراز- شعر حافظ قرار گرفت و همانگونه با روح و روان ایرانی ارتباط یافت که حافظ ارتباط مییابَد و یا ما میکوشیم همانگونه خود را در آینۀ شعر وی بازیابیم که در آینۀ شعر حافظ. به زعم من این نقشِ استثناییْ بس مهم و شایستۀ تأمّلِ اصحاب اندیشه است. همچنین شایسته است به یاد داشته باشیم که اندیشه و عاطفۀ تنیده در اندیشۀ او، مانند بسی از سخنوران ما، همچنان زندهاند و در دل هر کس که با درد و بالاخص با دردِ انسان و جامعه و غم و شادی آنها مأنوس است، بذری میفشاننَد و چراغی میفروزَند.
فراخوان عواطف، حتّا عواطف تاریخی را، میتوان از فرازهای مهم اندیشه و سبک ابتهاج دانست. این گرایش جدّی و اصولی، نوعی از «تاریخ» را نمایندگی میکند که آنچه را میان آدمی با واقعه میگذرد شایستۀ بیان میشمرَد و نه روایت واقعه را در انضمام یا انتزاع محض؛ به دیگر عبارت، اگر شعر یا داستانِ برخی ادیبان این عصر، مانند پروین، هدایت، اخوان و شاملو به تفسیرِ تاریخِ تراژیک مبادرت میکنند، میتوان آثار کسانی مانند چوبک، دانشور، فروغ و ابتهاج را اثر تاریخِ تراژیک بر انسان و پاسخ انسان به این تاریخ دانست. آنچه در «پیر پرنیاناندیش» روایت میشود، سراسر بازخوانی این عواطف است و به همین دلیل عمیقاً بر آدمی تأثیر میگذارد. البتّه بیآنکه در صدد تحریف تاریخ به نفع عواطف باشد؛ چرا که برای او عاطفه همان واقعه است در صادقترین صورت زبانیِ واقعه، آنگونه که در حین وقوع بر انسانها میگذرَد و در هیأت خاطره بیان میشود؛ «خاطره»یی که «سایه» بسیار گرامیاش میشمرْد.
به گمانم باید نسبت هر شاعر و نویسنده را با فرهنگ کاوید و دریافت که از فرهنگ چه ستانده و بدان چه داده است. مهم مینماید که بدانیم او «چگونه» به ادراکی رسیده و چگونه آن را بیان کرده است. دربارۀ «سایه» میتوان درک و شرح «کلیّت» را اگر نه همه امّا بخشی از کوشش وی برای مواجهۀ تراژیک دانست؛ با این حال، «سایه» قهرمان ادبیّات ایران در فهم و بیان تراژدی نیست. یک سویۀ «سایه» را میتوان ناشی از همان وضعیّت و زبانی دانست که اصولاً ناتوان از ادراک تراژدی است و میخواهد با رُمنس به سوی بیان تراژدی و مواجهۀ تراژیک با سرنوشت روان شود.
پس بر شاعری که در یکی از تراژیکترین اعصار تاریخ ایران زیست، اینگونه نیز درنگ روا مینماید که همچنانکه راوی تراژدی وجودی انسان معاصر ایرانی بود، به «مواجهۀ طنّازانه با تراژدی» هم پرداخت. چه این طنّازی، بازی با سرنوشت باشد چه طفره رفتن از مواجهه و چه تقلّایی برای تنیدنِ دوبارۀ عناصر متزاحم یا متباین به اُمید پروردنِ یک امید واهی یا واقعی، او بی آنکه سر در گریبانِ گُریز از واقعیّت زندگی فرو برَد، در فراسوی تصوّر سادۀ سیاسی از واقعیّت، ژرفناهای هستی انسانی را زیست و کاوید و کوشید در عالیترین ساحت زبانِ این عصر بیان کند؛ از جمله در تنیدگیِ رُمنس و تراژدی، هم در صورت و هم در پیام و محتوای زبان. لذا میتوان او را از مصادیق کسانی دانست که سخن صادقانه میگویند، هرچند کوششی بلیغ در سخن فاضلانه نیز مبذول داشت. امّا در اینباره هنوز باب گفتوگو مفتوح است که اساساً از میان دو امکان اصلی، یعنی سبک خراسانی و سبک عراقی، کدام ساحَت و جهان معرفتی بهتر میتواند ما را به سوی شناخت جهان تراژیک، جهان مُدرن همراه شود و بُراقی برای عبور از این برزخ باشد.
بیآنکه بخواهم در عصر تراژدی او را قهرمانگونه یاد کنم، از این منظر میتوان بسی عاشقانهترین اشعار سایه را اجتماعی و بسی اجتماعیترین شعرهایش را عاشقانه دانست. این ویژگی همراه با سایر ویژگیهای سبک و اندیشه، او را در یک دوره در ملتقای هنر ایران معاصر قرار داد و همراه با شادروان محمدرضا شجریان همچون نماد و نمایندۀ آن دوره از هنر و ادبیّات ایران نمایان کرد.
سرانجام، شاید رواتر است پرسش ما از زندگی و مرگ هر سخنوَر (ادیب، فیلسوف، دانشمند) این باشد که چگونه میتوان وضعیّت تراژیک را فهمید، تا اینکه بپرسیم وی در کدام تراز سخن گفته یا حتّا تا چه حد به فهم این وضعیّت راه بُرده است. با این حال، مرگ، مرگ است و از ارکان امر تراژیک؛ درگذشت یکی از بزرگترین شاعران معاصر و از نقاط عطف هنر و ادبیّات ایران، زندهیاد امیرهوشنگ ابتهاج برای اهل ادب، هنر، اندیشه و مردم ایران که در درازنای چند هزاره خود را در زبان، ادبیّات و هنر تداوم دادهاند، سوگناک است. در این سوگ، همدل غمگنان، سوگوارانیم.
نوزده مرداد 1401