پرویز اجلالی2 دی1401

از اسطوره رهایی یافتن ایرانیان

جامعه شناسان اگر احساس محدودیت نکنند یا اشتباهی درمیان جامعه شناسان بٌرنخورده باشند،دودسته اند. یکم آن ها که منفعت ومصلحت را در حفظ وضع موجود می دانند و دوم آنها که نوخواه و نوجو هستند و به افق های نو می اندیشند .با دسته اول کاری نداریم سخن ما باگروه دوم است.به نظر من دسته دوم، در برابر خیزش اخیر، افزون برهمدردی وهمبستگی با بیشترین هموطنان، دو وظیفه دارند. نخست فهمیدن معنای عمیق ( جامعه شناسانه) این خیزش و دو دیگرپیش بینی و احیانا تبیین نظری راه آینده آن . این یک توهم پوپولیستی است که تئوری و اندیشه جنبش از دل خیابان درمی آید. نیروی جنبش از دل خیابان برمی آید وموانع اندیشیدن و برساخنن ایده های نو را درهم می کوبد.سپس نوبت اهل اندیشه است که با انرژی و انگیزه ای که از توده نوخواه گرفته از راه ترکیب همه ایده های مترقی و انسانی گذشته با مشاهده های نو اندیشه های نوین سازگار با شرایط عینی جامعه بسازد و به توده نوخواه پیشنهاد دهد وراه تحول را روشن کند. توده هر چقدر که شجاع وفداکار باشد و به هرنسلی تعلق داشته باشد، معمولا به تجربیات زیسته خود محدود است وتاریخی وپارادایمی نگاه نمی کند .همیشه توده ها ونخبگان باهم عمل کرده اند و البته هرچه توده نوخواه تر و انسانگرا تر باشد کار نخبگان نوخواه وانسانگرا اسان تر است و هرچه نخبگان نوگرا،آگاه تر،واقع گراتر و دلبسته تر به منافع بیشترین مردم باشند، جنبش مردمی درمسیر درست تری حرکت می کند. حال می کوشم درمورد این دو وظیفه در دوجستار نظر خودم را به بحث بگذارم وامیدوارم که دوستان جامعه شناس به جای اظهارنظرهای موازی به نقد نظرات یکدیگر بپردازند و نظرهای مرا نیز نقد کنند.

در معنای این خیزش ملی

1- بدون تردید این یک خیزش عمیق فرهنگی است با ریشه های بسیار کهن ، اما هر خیزش فرهنگی در شرایطی که قدرت مسلط تمامیت خواه وغیرمتساهل برای همه چیز ازجمله خصوصی ترین جزئیات زندگی مردم ازباورها گرفته تا سبک زندگی ورفتارها قاعده وضابطه دلبخواه وضع کرده ، به طور طبیعی دیر یا زود به یک جنبش سیاسی ارتقا می یابد. وقتی جنبشی سیاسی بر پایه یک تحول درونی فرهنگی سر بر آورد ونه فقط از خواست طبقات حاکم یا اندیشه ها و کوشش های گروه های کوچک روشنفکری ، بسیار قوی وریشه دار خواهد بود وبه دشواری می شود با آن مبارزه کرد. مابا چنین پدیده ای رو به روهستیم که البته درحال شدن است وهنوز شکل کامل خود را نیافته است .

2- اسطوره ها نقش مهمی درزندگی مردمان ایفا می کنند. در واقع اسطوره ها کهن الگوهای رفتار مردمان سنتی هر فرهنگی هستند بنابراین می توان با کمک اسطوره شناسی رفتار مردمان سنتی راحدس زد وتوضیح داد. درمیان اساطیر ایرانی اسطوره ای که موضوعش شورش و انقلاب است اسطوره کاوه آهنگر است همان طور که می دانید ضحاک ماردوش شاه ستمگری است که خون جوانان می ریزد .کاوه که از عوام الناس است بر علیه او می شورد وباکمک مردم ضحاک رااز تحت شاهی به زیر می کشد و شاهی نژاده از تخمة نیک از اخلاف جمشید پیشدادی را برتخت می نشاند .درواقع معنای انقلاب وشورش در این اسطوره به زیر آوردن شاه بد از تخت شاهی و جایگزین کردن شاه خوب(از نطفه پاک وخاندانی اصیل ( به جای او ست. هیچ صحبتی از حکومت عوام یعنی همان ها که شاه بد را از تخت برداشته اند نیست . حتا سخنی درباب محدود کردن اختیارات شاه خوب هم نیست .دراین اسطوره مردم عادی فقط نقش ابزار وسرباز را دارند. معنای انقلاب جایگزین کردن شاه بد ( دارای اختیارات نامحدود) با شاه خوب ( دارای همان اختیارات) است و دموکراسی محلی از اعراب ندارد.

3- انقلاب 1357 دقیقا بر اساس چنین الگویی شکل گرفت وپیش رفت . عبارت جاء الحق و ذهق الباطل دقیقا همین معنا را می رساند .شعار اصلی برای شاه-حاکم مطلق العنانِ- قبلی آرزوی مرگ می کرد وبه حاکم مطلق العنان جدید درود می فرستاد. هیچ صحبتی از تقسیم قدرت با مردم یا واگذاری قدرت به مردم درکار نبود .نیروی اصلی مدافع این جا به جایی نیز مردم سنتی بودند همان طبقه کاسبی که در سال 1332 پشت مصدق را خالی کردند وجانب شاه راگرفتند به علاوه مهاجرین پر جمعیت روستایی که شهر تهران و شهرهای بزرگ را پرکرده بودندو روشنفکران رمانتیکی که از ساده دلی درجستجوی تجدد دنبال روی رهبران سنت گرا شده بودند[1]. طبقه متجدد جاماند ونقشی درجابه جایی نیافت یا سازش کرد یا سرکوب شد .

4- همان طور که کارل مانهایم 80 سال پیش گفت دوران ما دوران دموکراتیک شدن فرهنگ است که فرایندی است که درهمه عرصه های اجتماعی به وقوع می پیوندد و معنایش ازمیان رفتن فاصله میان مراد ومرید و پایان پدر سالاری است و همان طور که امیل دورکم حدود یک قرن و نیم پیش گفت دوران ما دوران تحقق وبروز فردیت است ( به قول جامعه شناسان جدید سوژگی) یعنی برآمدن فرد زنده و برابر با هرکس دیگر به عنوان نوع غالب فرد جامعه مدرن . مفسران مارکس هم به تفکیک میان انقلاب اجتماعی وانقلاب سیاسی در آثار او توجه کرده اند. مفهوم انقلاب اجتماعی را وی در درجه اول برای تحول بسیار مهمی که درقرن نوزدهم جلوی چشمان او دراروپای غربی درحال روی دادن بود، یعنی تبدیل تدریجی جامعه فئودالی به جامعه سرمایه داری ، به کار برد. این یک تحول کیفی و دربرگیرنده دگرگونی های عمیق اجتماعی- اقتصادی و فرهنگی- سیاسی بود. اما مفهوم انقلاب سیاسی را وی به شورش عمومی که به سقوط دستگاه حکومت می انجامد اطلاق می کرد و توضیح می داد که انقلاب اجتماعی ممکن است با یک یا چند انقلاب سیاسی و یا بدون هیچ انقلاب سیاسی به وقوع بپیوندد در حالت اول فرانسه را مثال می زد و درحالت دوم انگلستان را .

5- از قضایای فوق می توان چنین استنتاج کرد که خیزش اخیر یک جهش(mutation) فرهنگی است که درپی یک قرن تکامل (evolution ) اجتماعی تدریجی پدیدار شده است و دربرگیرنده گسست کامل از اسطوره ایرانی انقلاب است .ایرانی امروز از توهم اسطوره رهایی یافته(disillusionment)و تصمیم گرفته کاوه اهنگرو همشهری هایش خود به جای ضحاک بنشینند و "فریدون فرخ" را فراموش کنند. معنای بی رهبری این خیزش هم همین است . سیاستمردان و روشنفکران دهه گذشته مفهوم آزادی و دموکراسی را در قالب مفاهیم ایده او لوژیک پذیرفته بودند. بر زبان می آوردندو باور داشتند اما این باورها نظری وکتابی بودند وبا زندگی واقعیشان تفاوت بسیار داشتند. در زندگی واقعی هنوز تابع سنت ها بودند. احزاب جبهه ملی زنان را حتا به عضویت نمی پذیرفتند و هیچ برنامه ای به نفع زنان نداشتند. البته حزب چپ آن روزگار هم زنان را به عضویت می پذیرفت و هم برایشان برنامه داشت؛ اما شمار زنانی که دراجتماع حاضر می شدند ویا حاضربودند فعالیت سیاسی بکنند آنقدرنبود که به حساب آید. هنوز رابطه مرید ومرادی و پدر سالارانه میان رهبران و پیروان احزاب مدرن قابل مشاهده بود. اما نسل امروز آزادی و دموکراسی برایش تجربه زیسته است. دراثر سرکوب وتحقیر نهادهای مسئول مغز شویی ایده اولوژیک درمدرسه وخیابان و دانشکده و اداره معنا وارزش آزادی را از طریق برهان خلف باعمق قلب وجان خود درک کرده است. برای ایشان آزادی برای زنان ومردان هوای لازم برای تنفس روزمره است. بنابراین تاکید بر آن به هیچ رهبر سیاسی نیاز ندارد. نه فریدون وحتا اگر لازم شد نه کاوه.همه آرش اند گویا .آماده جان خود درتیر کردن.

6- اما از آنجا که در شرایط موجود به ناچار هر مطالبه کوچک در سبک زندگی وفرهنگ، عصیانی برعلیه ساختار سیاسی محسوب می شود وهر رویا رویی سیاسی گفتگو ومذاکره لازم دارد و مذاکره طرف مشخص می خواهد پس این جنبش فرهنگی هم چاره ای ندارد جز این که یا به یک جنبش سیاسی تبدیل شود، یا این که درزیرپوست جامعه همچون گذشته به بقای خود ادامه دهد تا این که فرصتی دوباره برای نحقق خواست های خود بیابد. زیرا این جنبش عمیق فرهنگی که محصول صد سال کوشش است ازمیان رفتنی نیست . سیاسی شدن خیزش نیز نیازمند صورت بندی دقیق تر خواسته های مردمی است که از وضع موجود عبور کرده اند وخواستار تغییرات بنیادی اند. هر سیاستمردی که او چشم انداز روشن وعملی برای تحول روی میز بگذارد. اهداف استراتژیک و تاکتیکی را از هم جدا کند .و راه مذاکره وگفتگو را در کنار اعتراض ونافرمانی بلد باشد رهبر سیاسی جنبش خواهد شد.

 


[1]   نقش متفکرانی مثل آل احمد و شریعتی و... در ایجاد این توهم درمیان جوانان تحصیلکرده بسیار زیاد بود.