از سلسله درس­گفتارهای نظم، تغییر، مطالبه­ گری و درمان‌گری

در فضای کلاب هاوس با حضور ح.ا. تنهایی

دکتر اختر شیری (تهیه و تنظیم گزارش)

روز شنبه مورخ 3 مهرماه 1400، پیش از آغاز گفتگوی دومین جلسه‏ کلاب ‏هاوس تفسیرگرایی پرگمتیستی، دکتر حدودی با خیر مقدم به حاضرین مدخل ورود به جلسه را درباره‏ بحث ‏های نظم، تغییر و درمان‌گری به همراه آنچه در جلسه‏ پیشین گفتگو شد، بیان کرد. نظم در نشست پیشین به عنوان یک مفهوم فرامکتبی مورد بحث واقع شده بود؛ اینکه همه‏ جامعه ‏شناسان فارغ از نگاه مکتبی به مفهوم نظم باور دارند. همچنین بر این اصل مهم تاکید شد که نظم و تغییر دو روی یک سکه هستند و از نگاه پارادایم تفسیری پرگمتیستی، نظم و تغییر از طریق اشتراک معانیِ جمعی به‌اشتراک گذاشته شده، امکان ‏پذیر می‏‌شود و هر صورتِ تحمیلی منجر به شکست خواهد بود؛ خواه در قالب یک واحد اجتماعی کوچک مانند خانواده و خواه در قالب یک واحد بزرگ مانند یک کشور. اگر فرایند نظم و تغییر مبتنی بر فهم مشترک کنشگران جامعه نباشد، لاجرم هرج و مرج ایجاد خواهد کرد.

در ادامه‏، دکتر الحسینی به باور هستی ‏شناختیِ پارادایم تفسیرگرایی درباره‏ انسان اشاره کرده و تاکید کرد: موضوع مطالعه در پارادایم تفسیرگرایی انسان خلاق، کنشگر و آفریننده در هر صورت بندی فردی یا جمعی است، حتی اگر نتیجه و برآیند کنش آنان نامطلوب باشد. بنابراین جامعه ‏شناسان می توانند با تاکید بر این موضوع در مسیر پژوهش به شناخت بهتر و بیشتر رهنمون گردند.

ح.ا. تنهایی، پس از اشاره به هدف نشست‌های انجمن تفسیری پرگمتیستی مبنی بر گسترش و روشن نمودن مفاهیم و عناصر اصلی که بنیان هستی‏ شناختی و روش ‏شناختیِ این پارادایم را می‏ سازد، سخنان خویش را آغاز نمود.

او با بازگشت به پرسشی در نشست قبلی درباره‏ اختلاف در ترجمه‏ مفاهیم، به تفاوت‌های تبارشناسی در پارادایم های جامعه شناسی اشاره کرده و بر این باور بود که با فهم این تفاوت‏‌ها در تبارشناسی، مشکلات در فهم مفاهیم هر پارادایم و ترجمه‏ آنها قابل رفع است. چهار عنصر که پلی است میان جستارهای دستگاه‌های نظری تفسیری پرگمتیستی عبارتند از: نظم، تغییر، مطالبه‏ گری و درمانگری. این عناصرِ مقوله‌ای گونه‌ای بازخوانی مفاهیم تحلیلی هستند که در جامعه‌شناسی نظری شرح داده می ‏شود. این نکته که چرخش مطالبه گری و درمانگری چطور با مفاهیم تضاد و دیالکتیک همسو می شود، نکات و ایده‌‏های گسترش‏ یافته‏ مفاهیم تحلیلی هستند که در جلسات بعدی بررسی می شوند.

وی ادامه داد: دو تاکید درباره مفهوم نظم وجود دارد؛ نخست: نظم یکی از مقولات عنصری دستگاه‏‌های نظری است که الزاماً در دستگاه‏‌های نظری مختلف جامعه شناسی وجود دارد. مفاهیم تحلیلی، مفاهیمی هستند که رشته جامعه شناسی را از سایر رشته‌ها جدا می کنند و مفاهیم مکتبی، پارادایم‏‌های جامعه شناسی را درون رشته جامعه‌شناسی از هم جدا می کنند. دوم، چگونگی تعریف نظم در پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیسیتی، محور بحث است. اینکه نظم یک هارمونی است و در معنای تحلیلی همیشه وجود دارد. هیچ واقعیت مطالعاتی در جامعه‌شناسی را نمی‌توان پیدا کرد که منظم نباشد حتی جنگ، انقلاب یا پرخاش میان والدین و فرزندان. این ها هم منظم هستند. نظم در پارادایم تفسیرگرایی برساخته کنش جمعی کنشگران است. اریک فرم در دهه 1970 می گفت: انسان مجبور نیست کاری را انجام دهد، بلکه از میان جبرهای موجود یکی را انتخاب کرده که بیشترین سود را برایش داشته است یا بسترها برای انجام آن بیشتر مهیا بوده است. بنابراین باز هم به پرسش بلومر باز می گردیم؛ اینکه آیا رفتار بشر محصول نیروهای مادی، متافیزیکی یا روانشناختی یا هر عامل درونی یا بیرونی است، یا برآیند تحلیل جمعی انسان از موقعیت؟ این مفهوم مکتبی نظم در تفسیرگرایی پرگمتیستی است که در برابر مفهوم مکتبی کارکردگراها و سایر مکاتب قرار می‌گیرد.

مدیر گروه جامعه‌شناسی تفسیری افزود: شیبوتانی از نظریه پردازان پسابلومری، گاهی به جای مفهوم joint action (کنش پیوسته)، concertedaction به کار می برد، یعنی کنشی هماهنگ و همساز (coordinate). هماهنگی در جامعه شناسی متعارف پارسنز یا همبستگی در دستگاه نظری کنت و دورکهیم وجود دارند. در جامعه شناسی متعارف، همبستگی ناشی از یک فشار سیستمی است، اما در دستگاه نظری تفسیرگرایان برآیند به اشتراک گذاشتن معانی مشترک است. تفاوت جامعه شناسی تفسیری پرگمتیستی و جامعه شناسی متعارف دقیقاً از همین جا آغاز می شود. همیشه جبرها وجود دارند، اما انسان در برابر این جبرها جدال می کند. انسان کنشگر با نقش گیری و آنچه که در این فرایند از دیگران و نظام تقسیم کار اجتماعی درک می کند، معانی را به اشتراک گذاشته و آنها را برسازی می‌کند. ترنر سعی دارد تا پارسنز را نیز ‏کنش‏گرای نمادی معرفی نماید و برخی از پیروان پارسنز هم این را بیان می کنند. پیروان بلومر این گرایش را نقد کرده اند و مهم تر از همه، پاسخ جالب بلومر است. از آنجا که ادعای پارسنز این است که سه باور بنیادیِ هستی شناختیِ هم کنش گرایی نمادی (ابژه ها، ساخته شدن ابژه ها در هم کنشی اجتماعی و برسازی کنش انسان از تحلیل موقعیت) را پذیرفته، بلومر در پاسخ می نویسد؛ پرفسور پارسنز ممکن است شما این باورهای بنیادی را پذیرفته باشید، اما آن را به کار نبردید. اگر شما این گزاره ها را به کار می بردید، این چنین دستگاه نظری که تولید کرده اید را تولید نمی کردید. در تفسیرگرایی پرگمتیستی جهان اجتماعی از هم کنشی به دست می آید و بر اساس برسازی کنش رخ می دهد. این سه فرایند است که کنش پیوسته یا نظم اجتماعی را پدید می آورد. بنابراین نظم اجتماعی- بنا بر اصل اول جامعه شناختی- همیشه و در همه دستگاه های نظری وجود دارد. اما تعریف پارادایمیِ همین اصل است که تفسیرگرایان پرگمتیستی را از دیگران جدا می کند. این جدایی به معنای برتر بودن نیست و در جدال نظری هم هیچ پارادایمی مجاز به محکوم کردن پارادایم های دیگر در مورد شیوه فهم و تحلیل واقعیت اجتماعی نیست. بحث بر سر این است که بدانیم اختلاف پارادایم‌ها از کجا ناشی می شود و هر پارادایمی چه موضعی در تحلیل موقعیت ها و پدیده های اجتماعی دارد. برای مثال پارسنز دانشمند بزرگی است که تحلیل های دیالکتیکی و سیستمی خوبی می کند، ولی باید توجه داشت که او در یک پارادایم سیستمی تحلیل می کند. در حالی که تفسیرگرایی پرگمتیستی تحلیل کنش می کند. شناخت این مرز بسیار مهم است تا بتوانیم ضمن پرداختن به معنای تحلیلی نظم به معنای مکتبی نظم هم توجه کنیم.

عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی گفت: نظم گونه‌ای پیوستگی و همسازی است که بر اساس تصمیم مشترک کنشگران مبتنی بر معانی مشترک به اشتراک گذاشته شده شکل می گیرد. جهان اجتماعی تنها جبری است که در مقابل انسان قرار می گیرد، ولی انسان را مجبور به انجام کاری نمی کند. نکته دوم در مفهوم مکتبی این است که اگر گروه کوچکی در برابر گروه بزرگی از جامعه نظر مخالفی داشتند و نظم را به شکل دیگری تعریف می کردند، سیستم گراها و پارسنزی ها این گروه را کجرو می دانند، همانند آنچه که مرتن هم بحث می کند. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی بر اساس تاکید مید بر این باورند که جامعه متشکل از meهای متفاوتی است که واقعیت جامعه را می سازند. ما در جامعه یک هویت واحد نداریم، هویت‌ها وجود دارند. نظم‌های مختلف نشان می دهند که هر نظمی برآیند دیالکتیکی معنای به اشتراک گذاشته شده توسط گروهی از مردم است. اینکه گروهی در اکثریت باشند و گروهی در اقلیت، این حق را به وجود نمی آورد که نظم گروه های اقلیت را کجرو به شمار آوریم. تاریخ ثابت کرده که همیشه اکثریت انتخاب درست نداشته اند. سقراط را در زمان خودش کجرو می دانستند، زیرا در برابر سازمان رسمی قضاوت یونان باستان، رفتار متناسبی با راه ها و اهداف مشترک دستگاه قضا نداشت. سیستم گراها وی را کجرو می دانند که تنبیه هم می شود. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی برای گروه اقلیت هم حقی قائل هستند. به عبارت بهتر، همیشه واقعیت اجتماعی منظم است، اما نظم مطلق وجود ندارد. چون روی دیگر سکه نظم، تغییر است؛ تغییر به صورت ماهوی در ذات نظم وجود دارد. بنابراین هر نظمی می تواند نظم تازه ای بیافریند؛ نظم برآیشی است از نظم های قبلی، و تولیدکننده یا آفریننده نظم‌های بعدی. بر این اساس، هر نظمی به معنای معرفت شناختی درست است.

دکتر تنهایی اضافه کرد: شیبوتانی و استراوس که بسیار از بلومر تاثیر گرفته اند، به عنوان جامعه شناسان پسابلومری، نگفته اند که ما از بلومر عبور کردیم. این جامعه شناسان دستگاه بلومری را با مفهوم سازی هایی در همین پارادایم، توسعه داده اند و تلاش های آنان در قلمرو هستی‌شناسی پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیستی است. شیبوتانی درباره این موضوع که نظم چگونه می تواند تغییر کند، به دو منشا می پردازد: دستگاه نظری دیویی و چارلز داروین. شاید تاثیر گرفتن از دیویی کمی بدیهی به نظر برسد، زیرا هر دو دانشمند در قلمرو پرگمتیسم مطالعه می کنند. اما شاید تاثیرپذیری از داروین برای مخاطب جالب تر باشد. در دستگاه نظری داروین انتخاب طبیعی (natural selection) از مفاهیم کلیدی است. انتخاب طبیعی، مفهوم تغییر را در "برآیش" یا تکامل نشان می دهد. من تکامل را "برآیش" ترجمه کرده ام، به دلیل اینکه تکامل یک مفهوم قیاسی است. "برآیش" یعنی هر چیزی از چیزی قدیمی‌تر بر می آید. شدن (becoming) یعنی نظم‌ها در فرایندِ شدن شکل می گیرند؛ همان فرایند تبدیل رشد کمی به رشد کیفی در دیالکتیک که نمایانگر همین نکته است. پس نظم یک برآیند است، نظم و تغییر بر اساس فرایند انتخاب طبیعی بوجود می آید. وقتی طبیعت به گونه‌ای اجازه زندگی به دلیل محدودیت‌ها را نمی دهد، گونه ها یا باید راه دیگری مانند مهاجرت را انتخاب کنند یا راهی جدید را ابداع کنند که همان تغییر است. اگر هم راه دیگری را انتخاب نکنند، از بین خواهند رفت. شیبوتانی می گوید: انتخاب طبیعی، انتخابی است که انسان در موقعیت بنا بر فهم موقعیت و مفاهیم مشترک در موقعیت انجام می دهد. من برای اینکه بتوانم ساده تر شرح بدهم، انتخاب طبیعیِ پرگمتیستیک آورده ام که در حقیقت تلفیق تئوری داروین و دیویی در فرانظریه شیبوتانی است. این اصطلاح را من در شرح نظریه شیبوتانی مفهوم سازی کرده ام. این مفهوم بدین معناست که ما وقتی می توانیم بقا داشته باشیم که در موقعیت طبیعی و اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، انتخاب کنیم و وضعیت موجود را به وضعیت مطلوب تغییر دهیم. اما این تغییر آن گونه که داروین فکر می کرد، نیست. بلکه انتخابی پرگمتیستیک است. یعنی انسان به قول مید، نقش گیری می کند، به قول دیویی، تحلیل احتساب عملگرایانه می کند و بعد به قول بلومر برسازی کنش می کند. انسان بر اساس آنچه فکر می کند درست است، راهی را برای تغییر وضع موجود انتخاب کند. پس تغییر نظم فعلی به نظم بعدی که باز هم فرایندی از نظم است، می رسد. دیالکتیک مطالبه گری و درمان‌گری برای جایگزینی نظمی که از نظر انسان مطلوب است، رخ می دهد. تفاوت هم کنش گرایان نمادی با جامعه شناسان متعارف دقیقاً در این نکته است که عاملیت تغییر به دست انسان است. ما می توانیم روانشناسی نمادی هم داشته باشیم. اما واحد مطالعاتیِ جامعه شناسی هم کنش گرایی نمادی، واحد کنشگری (acting unit) است. واحد کنشگری، گروهی از مردم هستند که معنای مشترک دارند یا بر اساس تعریف مشترک به اشتراک گذاشته شده برسازی کنش می کنند. در سازمان اجتماعی که استراوس از آن بحث می کند، چگونه تعریف مشترک ساخته می شود؟ او مانند گورویچ از جامعه ها صحبت می کند. مثلاً فرد بیماری که وارد بیمارستان می‌شود، طی سه فرایند از پایگاه شهروندی تهی شده و پایگاه دیگری به عنوان پایگاه بیمار به او داده می شود که اساساً نوعی بیگانگی در او به وجود می آورد. بنابراین هر نظمی از نظم دیگر بر می آید و گاه موازی با آن نظم حرکت می کند. در جامعه نظم‌های متفاوتی وجود دارد و گاهی جایگزین یکدیگر می‌شوند.

کنش پیوسته، واقعیت کشورها، ملت‌ها، قوم‌ها، نژادها، جنسیت‌ها و سایر گروه هاست. واقعیت تعریف مشترکی است که اهداف و راه‌ها بر اساس آن تنظیم و پذیرفته شده و یا جایگزین واقعیت منظم دیگری می شود تا با انتخاب طبیعی پرگمتیستیک از بند جبرهای اجتماعی رها شود. جامعه این گونه حرکت می‌کند و پویایی جامعه با جابجایی نظم‌ها رخ می‌دهد که بیانگر همان فرایند تغییر است. جابجایی نظم، جابجایی دانش و فهم به اشتراک گذاشته شده است و در همین معنا بود که من مارکس را در آخرین مرورهایم یک تفسیرگرای آلمانی به شمار آوردم. دلیل این کار این بود که شرط تغییر در نظر مارکس، تغییر فهم مشترکی است که در جامعه طبقاتی وجود دارد. اما او به دنبال نظم دیگری است که قشر پیشرو طبقه کارگر میانجی آن است تا فهم را با فهم دیگری جابجا کند که آگاهی طبقه برای خود را می سازد، یعنی همان فهم مشترک. مارکس مفاهیم معرفت شناختی و پارادایمی خود را به کار می برد، که ویژگی مدرنیته میانی را داراست. پس تا زمانی که آگاهی در خود به برای خود تبدیل نشود، تغییر اتفاق نمی افتد، یعنی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده باید تغییر کند. پس جابجایی نظم یعنی جابجایی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده با فهم مشترک دیگر.

دکتر تنهایی در پایان این بخش از بحث خود گفت: یادم می آید که یکی از معدود جامعه شناسانی که هنگام بحث درباره مفاهیم تحلیلی و مکتبی این نکته را خوب درک کرد و در سخنرانی‌هایش نیز به آن پرداخت، زنده یاد دکتر قانعی راد بود. وی در یادداشتی که درباره من نوشت و نیز در همایش دورکهیم و هم در دانشگاه علامه که در کنار هم بودیم، به این نکته اشاره کرد که یکی از کارهای تنهایی، نشان دادن چگونگی نزدیک شدن جامعه شناسان مختلف به تفسیرگرایی است. ایشان از معدود افرادی بود که سعی داشت تا سخن را از دریچه نگاه گوینده، دریافت کند و به همین دلیل بحث من را درست دریافت نمود. بر همین اساس است که حتی دورکهیم هم می تواند به تفسیرگرایی نزدیک شود. چون تغییر در نظر دورکهیم تبدیل همبستگی مکانیک به همبستگی ارگانیک است که با تغییر چگالی رخ می دهد. بخشی از این چگالی به معرفت انسان مربوط می شود که در سیستم تعریف شده دورکهیم این موضوع بسیار ضعیف است، اما در دستگاه نظری مارکس به خوبی خودش را نشان می دهد. نکته آخر اینکه مفهوم تحلیلی یعنی فرا رفتن از قالب‌های پارادایمی و مفهوم مکتبی یعنی فرو رفتن در قالب‌های پارادایمی و این دیالکتیک دوگانگی مفاهیم از پیش شرط های فهم هر دستگاه نظری است.

در ادامه این نشست دکتر اختر شیری بحث خود با موضوع «موانع فهم مفاهیم تحلیلی، بخصوص نظم» را مطرح کرد. به نظر وی مفاهیم مکتبی و مفاهیم تحلیلی را در قالبی دیالکتیکی و اسلوب دیالکتیک تکمیلی می توان فهمید. او گفت: در دستگاه نظری دورکهیم، هدف به نظم رسیدن است و در این سیستم فکری با بسترهای نظری موجود در آن می توان برای نظم جایابی کرد. زمانی که دورکهیم از سوسیالیسم اجتماعی بحث می کند، به صراحت نشان می دهد که باید نظمی کلان بر جامعه حاکم باشد و همه با آن نظم کلان به واسطه اجتماعی کردن که از بالا به پایین صورت می گیرد، همسان شوند. این نظم کلان و الزامات وجودی آن در انسجام گرایی ما را در فهم مفهوم نظم در این پارادایم با مشکل خاصی مواجه نمی کند. باوری بر اساس شناخت عامیانه نیز به وجود آمده است که در جامعه مدرنی که پلورالیسم وجود دارد، امکان وجود نظم کاهش پیدا می کند. در حالی که ما هیچ جامعه شناسی را نمی شناسیم که تکثرگرایی را با بی نظمی و هرج و مرج یکسان بداند. بنابراین یک باور علمی و یک باور برخاسته از معرفت عامیانه باعث می شود تا مفاهیم مکتبی در بسترهای مربوط به سیستم های فکری مربوط به آن مفاهیم درک شوند. نظم در بستر انسجام گرایی و تضاد در بستر تضادگرایی و سایر مفاهیم تحلیلی نیز به همین ترتیب در قالب مکتبی قابل فهم هستند.

دکتر شیری افزود افزود: در مطالعه نظم در دستگاه نظری مارکس، به اصل راه‎‌‌ها و اهداف مشترک می توان رجوع کرد تا بسترهای چنین درکی فراهم شود. واحد مطالعاتی مارکس هم طبقات اجتماعی هستند و مارکس چه در زمانی که از طبقات آرمانی بحث می کند و چه در زمانی که از طبقات واقعی مثال می آورد، در هر صورت طبقات شغلی یا آرمانی را به‌عنوان یک گروه اجتماعی در نظر می گیرد. اینجاست که با مطالعه دستگاه نظری مارکس متوجه تیپولوژی در این دستگاه نظری می شویم و ناگزیر به شکستن کلیشه‌های ذهنی خود هستیم که به عنوان باور علمی و باور عامیانه از هم تفکیک شدند. در دستگاه نظری مارکس، نظمی که در طبقه پرولتاریا وجود دارد با نظمی که در طبقه بورژوا وجود دارد، متفاوت است و نظمی که در کل جامعه دیده می شود و برآیند روابط متقابل طبقات اجتماعی است، گونه ای دیگر از نظم است. اگر در شکل آرمانی طبقات بخواهیم بحث کنیم، مارکس حداقل از سه نظم بحث می کند و ما برای فهم مفهوم تحلیلی نظم در نظریه مارکس باید این تیپولوژی را بشناسیم.

دکتر بیتا مدنی یکی دیگر از سخنرانانی بود که فهم تقابل مفاهیم مکتبی و تحلیلی را کار ساده ای ندانست. وی به باتامور و نیسبت هم اشاره کرد که آنان نیز مفاهیم تحلیلی را مطرح ساخته اند. احمد اشرف از جامعه شناسان ایرانی نیز از این گروه هستند که برای جامعه شناسی نظری اهمیت قائل شده اند. بین کارکرد در مفهوم مکتبی و فرامکتبی هم باید تفکیک قائل شد. تفاوت کارگردگرایی اندامی و کارکردگرایی دیالکتیکی باید مورد توجه قرار گیرد. نکته دیگر این است که برای فهم نظریه ها باید مفاهیم مکتبی را از مفاهیم تحلیلی تمییز دهیم. وقتی که سخن از جنسیت به میان آوریم، این جنسیت به معنایی که در جامعه درک شده با خانواده در شکل هسته ای با روابط مرد و زن در چارچوب تعریف شده و همچنین با انسان دیگرجنس خواه قرابت دارد و نظم اجتماعی حاکم را نشان می دهد. وقتی دانشجو می خواهد تعریفی ارائه دهد ناگزیر است تعریفی تحلیلی ارائه دهد تا با سایر کارهای پژوهشی مواجهه داشته باشد. در گام های بعدی است که مثلاً من با گرایشات تفسیرگرایی به طیف های جمعیتی در جامعه مراجعه می کنم و متوجه می شوم که نظم های دیگری وجود دارد. از این سخن می خواهم به اینجا برسم که نظم در شرح مارکس تک منحنی نیست، برخلاف دورکهیم یا پارسنز که نظم اجتماعی را در یک منحنی می بینند. گاهی با در هم تنیدگی منحنی ها مواجه می شویم، برای مثال جاهایی در نظریه های فمینیستی می بینیم که منحنی نظم با منحنی های نظم در تفسیرگرایی هم‌پوشانی دارند. در نظر گرفتن این تفاوت و مرزبندی بین مفاهیم مکتبی و تحلیلی یک حرف و سخن ساده نیست. مسئله‌ای مهم است که در تحلیل و تبیین‌های اجتماعی به ما کمک می کند.

دکتر مهرداد ناظری به جنبه‏‌های مواجهه با موقعیت اشاره و خاطرنشان کرد: محک تاریخی خود نیز ضرورت دارد. وی با اشاره به این نکته گفت: این امر موجب می شود تا پارادایم تفسیری نیز پاسخ‌های خود را در موقعیت های اجتماعی آزمون نماید. همیشه بحث بر سر این نکته که مفاهیم مکتبی و تحلیلی موجب تمایز جامعه شناسی از سایر رشته‌ها می شود و پارادایم‌ها را از یکدیگر مجزا می سازد، وجود داشته است. اما در حال حاضر ما با رویکرد دیگری مواجه هستیم و آن وضعیتی است که از یک سو مرز بین علوم برداشته می شود و علوم به هم نزدیک می شوند. شاید بتوان گفت که امروز بحث علوم و پارادایم‌ها نیست. ما وارد فضای گسترده تری شده ایم که با پارادایم ها و دیدگاه های دیگری مواجه شده ایم. عصر انقلاب اطلاعات به انقلاب روباتیک رسیده است و ما در نظریه‌های جدید که مثلاً به فضای سایبر یا یکی شدن انسان با ماشین اشاره می‌شود، روبرو می شویم. در اینجا سوال این است که با ورود ربات ها به زندگی ما، نحوه پاسخگویی ما بر اساس حوزه های جامعه شناسی و پارادایم ها به چه صورت خواهد بود. در این موقعیت، پیوستاری از علوم دیده می شود که از فیزیک، روباتیک، روانشناسی و جامعه شناسی در آن وجود دارد و تلاش می‌شود نوع مواجهه با موضوع مشخص گردد. وجه دوم این است که ما در دنیایی به شدت تخصصی شده وارد شده ایم که علوم خود را از سایر حوزه ها و سایر علوم جدا می کنند. مثل اینکه ما خود را از جامعه‌شناسی اثباتی و عوامل گرا جدا می کنیم و تاکید می کنیم که تفسیرگراها به انسان کنشگر خلاق اشاره می کنند که تفاوت پارادایمی است. این تفاوت و تمایزیافتگی دائم در حال گسترش است، به طوری که می بینیم در جامعه شناسی گرایش‌های خاصی شکل می گیرد. ما با تحولاتی روبرو هستیم مانند بیرون شدگی از جامعه و زندگی در پلتفرم ها که در فلسفه علوم اجتماعی این مباحث دیده می‌شود. در کل باید نوع مواجهه با واقعیات در حال تحول جامعه مشخص شود و به آنها توجه گردد.

دکتر تنهایی استنباط دکتر ناظری از بحث مطرح شده را نقد کرد واین نکته که پارادایم ها دورانش تمام شده و دلیلش هم مرتبط شدن علوم به یکدیگر است، را مورد بررسی انتقادی قرار داد. ایشان خاطرنشان ساخت که ارتباط علوم با یکدیگر موضوع جدیدی نیست. برای مثال، وقتی پارادایم تفسیری تشکیل می شود و ما به تبارشناسی می پردازیم، تاثیرات رشته های زیست شناسی، روانشناسی، فیزیک و بسیاری از علوم دیگر را می بینیم. مثلاً بحث جبر و اختیار در فیزیک کوانتوم، اتمی و موجی بررسی می‌شود. این ارتباطات میان علوم اساساً بحثی مجزا از بحث پارادایم ها است. پارادایم ها یعنی نقطه نظراتی که چرایی ها را تببین می کنند: یعنی سه فرایند مناطق معرفتی. در مثالی که از شیبوتانی گفته شده، انتخاب طبیعی از زیست شناسی گرفته شده تا کنشگری انسان را بر اساس تفسیرگرایی و پرگمتیسم شرح دهد. در ضمن گورویچ چند دهه قبل، موضوع تفکیک یافتگی علوم را در قالب اشکال کاذب جامعه شناسی بیان کرده است. بدین معنا که جامعه شناسی را مستقل از روانشناسی یا زیست شناسی یا علوم دیگر دیدن، خطاست که سخت مورد تاکید رویکرد دیالکتیکی ماست. پس نفی تفکیک یافتگی علوم موضوع جدیدی نیست و در همان حال ارتباطی با تحلیل پارادایم‌های مجزا از هم ندارد. دانستن مرزهای پارادایمی، فهمیدن و تشخیص مبانی تبیین در پارادایم ها همان قدر الزامی است که دانستن مفاهیم تحلیلی یا فرامکتبی در هر رشته علمی و یا در میان رشته های مختلف، اما به هم مرتبط.

دکتر آقازاده سعی کرد تا با طرح دو پرسش، مباحث خود را طرح کند. نخست اینکه نظم چیست؟ و دوم، نظم خوب است یا بد؟ وی سخن خود را چنین آغاز کرد: قصدم این است که این دو پرسش را به مفاهیم مکتبی و تحلیلی پیوند بدهم. کل فرایند خلقت و زندگی بر اساس نظم می باشد، اما وقتی این نظم را در بستر اجتماعی مورد کنکاش قرار می دهیم و به پرسش دوم می رسیم، با پرسشی تجویزی روبرو هستیم که مسائلی مانند اخلاق را در بر می گیرد. علت اینکه نظم در بستری تجویزی مورد بحث است، این نکته می باشد که نظم با سطوح ایستایی و پویایی در ارتباط است. نظم بیشتر با ایستایی‌شناسی قرین است و به همین دلیل میل چندانی به تغییر ندارد، به عبارت دیگر قصد دارد همان وضعیت را حفظ کند که در همین جا با سطوح پویایی شناسی درگیر تضاد می شود. در حالی که گوهر زندگی انسان بر اساس هم فراخوانی دو سطح ایستایی و پویایی است. نکته دوم این است که نظم با قشربندی ارتباط پیدا می کند و مسأله پیشرو در نظام قشربندی، کنشگری است که ما می توانیم تحلیل خود را بر بستر معرفت شناختی قرار دهیم. بر اساس بسترهای معرفت شناختی است که ما می توانیم نظمی که مورد قبول است را تحلیل کنیم و ببینیم که نظم تا چه اندازه تحمل تغییرات که اجازه کنشگری بدهد، را دارد.

در بخش پایانی این جلسه، پرسش هایی در این جلسه از طرف حضار  مطرح شد که دکتر تنهایی به آنها پرداخت:

پرسش: به نظر می رسد ما در حال ورود به یک نبرد معرفتی هستیم. ما از یک سو با پارادایمی مواجه هستیم که از الزامات خودش مانند تفکرات پرگمتیستی برخوردار است و از سوی دیگر با نظامی مواجه هستیم که به مثابه آبشاری معرفتی است که وارد قلمروهای مختلف می شود و این قلمروها را دچار اخلال کرده و تغییر می دهد. ولی در عین حال، ما می بینیم که هم کنشی نمادی در همان موضع خودش که انسان را کنشگر می داند، تعریف می کند. این کنش ها دائم در حال گسترش هستند و در فضای اجتماعیِ بزرگتری تکرار می شوند. وقتی این کنش های اجتماعی بزرگ شده و مسلط شوند، تبدیل به یک الگوی نظام مند شبیه همان نظام فرهنگی پارسنز می گردند. می توان گفت این الگوی نظام مند که خودش برساخته هم کنشی های اجتماعی است، خودش تبدیل به جبرهای اجتماعی برای کنشگر می شود. به نظر می رسد ما با دوگانه‌ای مواجه می شویم که ساختار در مقابل کنش قرار می گیرد و زمانی که کنش ها مسلط شوند، ساختاری را تشکیل می دهند که در کنش ها دخالت می‌کنند و این تقابل دیگر انعطاف پذیر نیست. می خواستم بدانم که آیا این به زنجیر کشیده شدن توسط یک ساختار اجتماعی در نظر گرفته می شود؟ در ضمن، خلاقیتی که از انسان بیرون می آید در تقابل با محیط با مانع بزرگتری مواجه می شود که آن الزامات محیطی کنش را سازماندهی و تعدیل می کنند. شبیه چیزی که پارسنز در خرده نظام فرهنگی با کارکرد انطباق پذیری می گوید. به نظر من نظام بالادستی که خودش هم برساخته است می تواند خلاقیت انسان را محدود کرده و تحت تسلط خویش در آورد.

پاسخ: در نگاه مکتبی پارسنزی انسان کنشگر است، یعنی از خرده سیستم فرهنگی تعین می پذیرد. اما در پارادایم تفسیری انسان هم‌کنشی می کند، نه کنش و این یعنی زیر تعین جبری خرده سیستم‌ها قرار نگرفتن. بنابراین میل به سلطه و به زنجیر کشیدن فرادستان همیشه هست، مانند انواع دیگر جبرها. اما هم‌کنشیِ کنشگران در برابر این تعریف بالادستی، تعریف خودش را ارائه می کند و به تولید نظم یا به تغییر می انجامد.

پرسش: آیا مفاهیم تحلیلی قادر به تبیین موقعیت اجتماعی هستند؟

پاسخ: خیر، مفاهیم تحلیلی تبیین نمی کنند و صرفاً توصیف می کنند. ما تا زمانی که پارادایم نداشته باشیم نمی توانیم تبیین کنیم و وارد منطقه معرفتی A’ شویم. اگر به مناطق معرفتی در جامعه شناسی رجوع شود، کاملاً مشخص خواهد شد که باید پارادایم مشخص شود تا بتوان وارد حوزه تبیین شد.

پرسش: آیا اتفاقات اخیر در افغانستان یا تسلط طالبان نشانه تعریف مشترک است؟ تحلیل تفسیرگرایی پرگمتیستیِ این موضوع چیست؟

پاسخ: در خبرهایی که طی ماه‌های گذشته منتشر شده، اگر ریشه‌های سیاسی و ژئوپلتیک را فعلاً کنار بگذاریم که جنگ کشورهای بزرگ در افغانستان را طرح می کند، بر اساس مفهوم مکتبی و تحلیلی نظم می توان تحلیلی را ارائه داد. طالبان به تدریج بر افغانستان مسلط شده اند که هم با نیروی نظامی و هم با بازی گرفتن از دیپلماسی خاص خودشان که یاد گرفته بودند در ارتباط با کشورهای دیگر مانند امریکا، چین و روسیه این اتفاق را شاهد بودیم. معنای مشترکی که طالبان به عنوان امارت اسلامی دارد، یک معنای مشترکی است که یک واقعیت از نظم در افغانستان را توضیح می دهد. در مقابل، معنای مشترک دیگری در میان مردم افغانستان وجود دارد؛ کسانی که در ایران تظاهرات می کنند، خانم‌هایی که در افغانستان تظاهرات می کنند یا واقعیت پنجشیر که در گوشه ای از افغانستان دیده می شود. شاید اگر قدرت نظامی ‏ای که پنجشیر دارد را سایر بخش‌ها هم می داشتند، انتظار وجود مقاومت در گوشه و کنار افغانستان بیشتر وجود داشت. بنابراین گروه‌های متفاوت با معانی مشترک خاص آن گروه در افغانستان وجود دارد. البته من مطالعات دقیق در افغانستان ندارم و صرفاً بر اساس خبرهای منتشر شده بحث می کنم. آنچه مسلم است وجود گروه های مختلف در درون و بیرون افغانستان وجود دارند و یک افغانستانِ واحد وجود ندارد. یک هویت و جامعه واحد موجود نیست. افغانستان پاره‌های مختلفی است که هر گروه تعریف مشترکی برای خودشان دارند. به این نکته هم باید توجه کرد که این اکثریت مخالف طالبان ممکن است موضع مشترکی در برابر طالبان داشته باشند، اما بدان معنا نیست که یک جبهه واحد هستند. آن ها هم گروه‌های مختلفی هستند که استراتژی خاصی در مبارزه با طالبان دارند. اگر به زمان انقلاب 57 هم برگردیم، متوجه می شویم گروه های مخالف شاه که با هم متحد شدند، دارای یک تعریف مشترک نبودند. آن ها هم گروه‌های مختلفی اعم از انواع راست، چپ و میانه، مارکسیستی و مذهبی و شاخه‌های مختلف سازمانی یا چریکی این گرایش‌ها بودند. نظم هر گروه هم بر اساس تعریف مشترک همان سازمان یا گروه ها ساخته می‌شد.

مفهوم فرامکتبی سوم مهر1400