گزارش نشست پنجم از سلسله نشستهای تحلیل پارادایمی ناآرامیهای اجتماعی
تهیهی گزارش: سولماز شيخ شعاعي
نشست پنجم از سلسله نشستهای تحلیل پارادایمی ناآرامیهای اجتماعی در ایران که به همت گروه جامعهشناسی نظری در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۲۱:۳۰ در فضای گوگلمیت برگزار شد، با حضور علاقمندان به تمرینی در حوزهی تلفیق نظری بر اساس تبدیل مفاهیم مکتبی به مفاهیم تحلیلی و چگونگی کاربست مفاهیم پرداخت. در این نشست که با سخنرانی محمد شاپوری و شیری؛ مدیر گروه جامعهشناسی نظری برگزار شد، استفاده از بحثهای چهار نشست نخستی در کنار اصول تلفیق نظری مد نظر قرار گرفت و در این باره گفتگو صورت گرفت. این نشست تا ساعت ۲۳:۱۵ به طول انجامید.
افزایش سطح انتزاع مفاهیم از تجربه تا گزاره، مفهوم، اصول موضوعه و نظریه
شاپوری در بخش اول گفتگوی خود به ضرورت تلفیق نظری پرداخت و گفت: نظریه یک مفهوم کاملاً انتزاعی و جدا شده از تجربه است و یکی از دلایل پیچیدگی نظریهها در فهم همین است. ما در نظریه از گزارهها استفاده میکنیم؛ گزاره برخاسته از تجربههایی است که ما در عمل کسب میکنیم. داشتن تجربهی دزدی سطح کاملاً انضمامی و تجربی است و زمانی که تجربه را برای کسی روایت میکنیم، یک سطح از تجربه انتزاع دادهایم. این گزارهها که مبتنی بر تجربهها هستند، اما دارای سطح انتزاع بالاتری هستند، با برقراری ارتباط با یکدیگر و مفاهیم مهم، قوانین علمی را ایجاد میکنند. قوانین علمی، یک سطح بالاتری از انتزاع را نسبت به گزارهها دارند. بعد اصول و مفروضات مسلمی که در هر دستگاه نظری وجود دارد و در ارتباط با مفاهیم و گزارههای نظری به وجود میآیند، باید مورد توجه قرار گیرند. ما با افزایش سطح انتزاع تجربه و مفاهیم برخاسته از آن، یک دستگاه نظری را ایجاد میکنیم و در هر مرحله از تجربه فاصله بیشتری میگیریم. بنابراین مفاهیم نظریهای بالاترین حد انتزاع را دارند و به دلیل دور بودن از تجربهی سطح اول، ممکن است پیچیدگی در فهم داشته باشند. اگر ذهن ما تمرين و تکرار خوبی بر روی این مفاهیم نداشته باشد، در وهله اول ممکن است موضوع را به درستی متوجه نشود. نظریهها و دستگاههای نظری به ما کمک میکنند که پدیدههاي رخ داده و چرایی این پدیدهها را تبیین کنیم. با این مقدمه وارد این بحث میشویم که چه لزومی برای تلفیق نظریه وجود دارد؟ همهی مفاهیم و گزارهها به دلیل اینکه از تجربه برخاستهاند، محدود به به زمان و مکان هستند و در هر جایی و هر زمانی قابل استفاده نیستند. بنابراین ناگزیر از تقویت و توانمندسازی نظریه هستیم و این کار توسط تلفیق انجام میشود. در مسیر تلفیق نظری، نظریه را از انحصار دوران خاصش رها میکنیم تا بتوانیم از انحصار زمان و مکان رهایش کنیم، تبیینهای متفاوتی از نظریه بتوانیم استخراج کنیم، نظریه را در تبیین پدیدههای مختلف توانمند کنیم و درجهی کاربردی کردن نظریه را افزایش دهیم. در موقعیتهای مختلف کاربرد نظریه بتوانیم از قابلیتهای نظریه استفاده کنیم و آن را به کار بگیریم. موضوع مهمی که باید به آن بپردازیم این است که کدام ابعاد نظریه قابل تلفیق هستند؟ آیا روششناسیهای مختلف را میتوان با هم تلفیق کرد و در هم تنیدگی نظری به وجود آورد؟ آیا تلفیق محدود به گزارههاست یا قواعد نظریِ هر دستگاه نظری هم قابل تلفیق هستند؟
نسبت پارادایمهای نظری و نظریههای تلفیقی؛ تلفیق درونپارادایمی و میانپارادایمی
شیری در ادامهی بحثهای مربوط به ضرورت تلفیق نظری، به نسبت پارادایم و نظریههای تلفیقی اشاره کرد و گفت: ما برای تلفیق نظری با گزارههای نظری سر و کار داریم. در این کار ابتدا باید به این نکته توجه کرد که تلفیق نظریه به این معنا نیست که ما از پارادایمها عبور میکنیم و وارد یک فضای ناپارادایمی میشویم و نظریه را بخواهیم بدون توجه به تعلق پارادایمی برای تبیین به کار ببریم؛ این یک خطای بزرگ و البته رایج در جامعهشناسی نظری به شمار میرود. این موضوع در جامعهی آکادمیک ایران هم با شبهاتی مواجه شده و تصور بر این است که زمانی فردی چند نظریه را با هم تلفیق میکند و از نظریهی تلفیقی برای تحلیل و تبیین خود استفاده میکند، کاری فراپارادایمی انجام داده است. ما نظریههای جامعهشناسان متاخر را نظریههای تلفیقي میدانیم، ولی هیچ کدام از این نظریهها ناپارادایمیك نیستند و تعلق پارادایمی این نظریهها روشن است. چگونگی بقای تعلق پارادایمی پس از تلفیق یکی از مباحث مهمی است که باید در زمان استفاده از استراتژی تلفیق نظری در راستای توانمندسازی نظریه به آن توجه شود.
نکته بعدی این است، زمانی که راجع به تلفیق نظریه صحبت میکنیم، دو مسیر وجو دارد: تلفیق نظریِ میانپارادایمی یا تلفیق نظریِ درونپارادايمي. اما باید ابتدا روشن شود هر یک از اینها به چه معناست؟ ممکن است ما در درون یک پارادایم چند نظریه را بخواهیم با هم تلفیق کنیم، مثلاً اگر بخواهیم نظریهی دورکهیم و پارسنز را با هم تلفیق کنیم، در این حالت به دلیل اینکه هستیشناسی این نظریهپردازان یکسان هستند، ما از نظر روششناسی و هستیشناسی دغدغهای نخواهیم داشت و نظریهی تلفيق شدهی به دستآمده هم به لحاظ تعلق پارادايمی جایگاه کاملاً مشخصی دارد. تلفیق نظریهی مارکوزه و هابرماس نیز در همین رویکرد تلفیق نظری درونپارادایمی جای میگیرد. ولی زمانی که ما بخواهیم تلفیق نظری میانپارادایمی انجام دهیم، در این حالت ما به این سؤال اساسی باید پاسخ دهيم مبنی بر اینکه نگاه ما را به انسان، جامعه و روابط متقابل انسان و جامعه چه باید باشد؟ درواقع باید موضع هستیشناختی خودمان را روشن کنیم. نگاه ما به انسان متأثر از هابس است یا لاک، روسو یا اسپینوزا؟ نگاه به جامعه چگونه است؟آیا جامعه یک وجود ثابت با ساختار بیرونی و متبلور میدانیم که محیط بر کنشگر است؟ یا اینکه جامعه را فضایی میبینیم که انسان کردارش را در آن به نمایش میگذارد؟ یا جامعه را تأثیر متقابل عین و ذهن در نظر میگیریم که انسان یعنوان کنشگر برسازندهی آن است؟ روابط بین انسان و جامعه نیز باید مشخص شود: یکسویه با تعیینکنندگی جامعه، یا یکسویه با تعیینکنندگی انسان هست یا دوسویه با تأثیر متقابل انسان و جامعه بر یکدیگر؟ اگر موضع هستیشناختی را بعنوان عنصر حساس روشن کنیم، ما در فرایند تلفیق میانپارادایمی متوجه میشویم که کدام نظریه و پارادایم را بعنوان مبنای تلفيق قرار میدهیم و مفاهیم و گزارههای نظری را از سایر نظریهها استخراج کرده، در قالب تحلیلی معنا میکنیم و وارد مدل تلفیقی خود با مبانی هستیشناختیِ انتخابشده میکنیم.
بحث اصلی در اینجاست که وجود مفاهیم و گزارهها از فضای مکتبی به فضای فرامکتبی یا تحلیلي باید صورت بگیرد؛ مثل کاری که گیدنز بر اساس نظریه دوركهيم، مارکس و وبر انجام میدهد و از نظریههای این سه جامعهشناسی، نظریهی عاملیت و ساختار را به عنوان یک نظریهی تلفیقی ارائه میدهد؛ این تلفیق نظری نشاندهندهی این است که میتوان از سه پارادایم متفاوت مفاهیم و گزارهها را استخراج کرد، سپس مفاهیم و گزارههای مکتبی را تبدیل به گزارهها و مفاهیم فرامکتبی نمود، ولی مبنای نظری را انتخاب کرد که گیدنز بر اساس موضع هستیشناختیِ خود، پارادایم تفسیرگرايي را مبنا قرار داده است. وی مفاهیم و گزارههای نظریهی انسجامگرایی و تضادگرایی را بهصورت گزارههای تحلیلی بر این گزاره بنیادی که از تفسیرگرايي گرفته، اضافه میکند و نظریهی جدیدی را ارائه میکند که در پارادایم تفسیرگرایی قرار دارد. نظریههای مکتب فرانکفورت، نمونههایی از تلفیقهای درونپارادایمی هستند؛ تلفیق نظریههایی که در هستیشناسی و روششناسی مشترک بودهاند و فقط از گزارههای نظری برای توانمند کردن نظریه استفاده شدهاند. زمانی که موضع هستیشناسی روشن باشد، موضع روششناختی نیز آشکار خواهد شد و پیوستگی این دو در هر نظریهای به خوبی خود را نشان میدهد.
تبدیل مفاهیم مکتبی به مفاهیم تحلیلی و عام بهمنظور کاربرد نظریه در چارچوب زمانی و مکانی دیگر
شاپوری در رابطه با مقایسهی تلفیق میانپارادایمی و تلفیق درونپارادایمی به چالشهایی اشاره کرد و گفت: در بحث تلفیق میان پارادایمی بخصوص در روششناسی ما چالش زیادی داریم. در تلفیق درونپارادایمی مسیر مشخصتری وجود دارد، اما در تلفیق میانپارادایمی، چون خیلی اوقات تلفیقی نمیتواند بین روششناسیها صورت بگیرد. برای مثال، بر اساس روششناسی انسجامی که معتقد است آیا ما میتوانیم پدیدههای بیرونی را به صورت شاخصهای قابل شمارش در بیاوریم و با روشهای آماري آنها را بسنجیم؟ از طرف دیگر، روششناسی تفسیری که مبتنی بر فهم است، روی متدهای کیفی تأکید میکند و کمیت نمیپذیرد، هرچند از ریاضی استفاده میکند، اما این موضوع که بخواهد پدیدهها را با روشهای کمی تبیین کند را تأیید نمیکند. کاری دشوار برای یکی کردن این دو حوزهی روششناسی پیش رو داریم. اما در خیلی از مباحث گزارهای شاید بتوانیم ورود کنیم و مفاهیم تحلیلی را با تحلیل عناصر در هر نظريه استخراج کنیم و اینها را با هم مقایسه کنیم و چارچوبهای مختلفی را از آن بتوانیم استخراج کنیم. درواقع عناصر یک نظریه را در یک زمان تحلیل کنیم، این عناصر را از چارچوب زمانی خودش خارج کنیم و به صورت یک مفهوم عام در بیاوریم، درنهایت اینها را باهم مقایسه کنیم. مثلاًبحث نظم، تضاد، کارکرد یا ساخت و هر مفهوم دیگری را به صورت یک مفهوم عام از نظریه استخراج کنیم و بعد ببینیم تضاد یا نظم و سایر مفاهیم در هر پارادایمی چگونه دیده شدهاند؛ البته به بعنوان یک مفهوم مکتبی بلکه بعنوان یک مفهوم فرامکتبی و تحلیلی. خارج کردن مفاهیم مکتبی از چارچوب زمانی و مکانی و تبدیل آنها به مفاهیم عام از مهمترین کارهایی است که باید به آن توجه کرد. برای مثال،میتوان بحث تضاد را از نظریهی ماركس كه در یک موقعیت زمانی و مکانی خاص و برای اشاره به جامعهای خاص کاربرد دارد و واقعیت تاریخی منحصربفردی را تبیین میکند، به صورت عام استخراج کرد و روابط میان دو گروه صاحبان راههای تولید (have means of production) و فاقد راههای تولید (have not means of production) را نسبت به موقعیت زمانی و مکانی جدید مثل ایران امروز بازتعریف کنیم. آیا کسانی که کارخانهدار هستند کاپیتال مورد نظر مارکس هستند یا کسانی که انحصارگرند بعنوان کاپیتال مورد نظر مارکس تعریف میشوند؟ کسانی که انحصار واردات و صادرات و امتیازهای کلان اقتصادی را دارند صاحب راههای تولیدی هستند یا کسانی که دارای سرمایهای اقتصادی است و ۲۰۰ کارگر در کارخانهاش کار میکنند را باید جزء این گروه دانست؟ در اینجا، نظریه از چارچوب قبلی خودش رها شده و مفهوم در واقع از زمان آزاد شده و درون چارچوب دومی میتواند تحلیل شود. به همین ترتیب در پارادایمهای دیگر نیز میتوان مفاهیمی را بر اساس تحلیل عناصر استخراج کرد و نظریه را بر اساس مفاهیم عام به زمان و مکان دیگری وارد کرد.
جابهجایی سنخهای آرمانی یکی از راههای تلفیق نظری
شیری با تأکید بر جابهجایی سنخهای آرمانی در تحلیلهای پارادایمیک، گفتگو را ادامه داد و گفت: زمانی که ما نظریه را از بستر معرفتشناختی یا بستر زمانی و مکانیِ خودش جدا میکنیم، راهکار بعنوان جابجایی سنخهاي آرماني را ه کار میبریم. چون ما معتقد هستیم هر نظریه بر اساس بسترهای معرفتشناختی وابسته به زمان و مکان خود شکل گرفته است و زمانی که بخواهیم این نظریه را از ظرف زمانی و مکانی خودش جدا کنیم و در جای دیگری از این نظریه استفاده کنیم، نیاز به جابجایی سنخهاي آرماني داریم. اگر بخواهیم در قالب سنخهای آرمانی وبر بحث کنیم، جابجایی سنخهای آرمانی بدین معناست که نظریه در یک بستر معرفتشناختی خاص شکل گرفته و در یک سنخ آرماني تاریخی است. اگر ما بخواهیم از این نظریه در زمان و مکان دیگری استفاده کنیم، ابتدا باید گزارهها و مفاهیم را از سنخ آرمانی تاریخی به سنخ آرماني جامعهشناختی تبدیل کنیم؛ یعنی تبدیل به مفاهیم خاص و تاریخی به مفاهیم عام و جامعهشناختی که دیگر نیاز نباشد به آن بستر زمانی و مکانیِ خاص شکلگیری نظریه ارجاع دهیم. برای مثال، در نظریهی دورکهیم تا جایی که دورکهیم از مواردی بحث میکند که دست به خودکشی زدهاند، از شاخصهایی بحث میکند که تعریفکنندهی انسجام اجتماعی در جامعهی فرانسه هستند. اما زمانی که دوركهيم مفهومي با عنوان انسجام اجتماعی میسازد و از این مفهوم برای تحلیل خودکشی استفاده میکند، درواقع سنخ آرماني جامعهشناختی شکل گرفته است. تا زمانی که دورکهیم در جامعهی فرانسه عناصر انسجام را بررسی میکرد، يك قانون علمی بود که زمان و مکان آن مشخص بود. دورکهیم یک مفهوم عام به نام انسجام اجتماعی میسازد و ارتباط آن را با آسیب اجتماعی بررسی میکند. اگر این سنخ آرمانی دوركهيم را بخواهیم در جامعهی خودمان مورد بررسی قرار دهیم، باید ببینیم عوامل انسجام اجتماعی در جامعهی ما چه چیزهایی هستند؛ یعنی شاخصسازي کنیم. الزاماً آنچه که در جامعه فرانسه تشکیلدهنده انسجام اجتماعی بود، در جامعهی ایران انسجام اجتماعی را شکل نمیدهد. بنابراین ما در جابجایی سنخهای آرمانی، در گام اول، سنخ آرمانی تاریخی را تبدیل به سنخ آرمانی جامعهشناختی میکنیم تا از مفاهیم عام بدون ارتباط با زمان و مکان خاص بهرهمند شویم، در گام بعدی، دوباره باید سنخ آرمانی جامعهشناختی را تبدیل به سنخ آرمانی تاریخی کنیم تا قابلیت مطالعه بر اساس آن نظریه در بستر دیگری مثل ایران فراهم شود. نمونهی این کار را وبر به خوبی نشان داده است؛ در جامعهی مورد مطالعهی خودش رابطهی دیالکتیکی اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری را کشف میکند و از آن بعنوان یک سنخ آرمانی تاریخی بحث میکند. چنانچه ما بخواهیم همین رابطه را در ایران مورد بررسی قرار دهیم، ابتدا باید این رابطه را با مفاهیم عام بازسازی کنیم؛ مثلاً به جای اخلاق پروتستان میتوان گرایشهای یا فرقههای دینی را گذاشت و به جای روح سرمایهداری، سیستم اقتصادی یا روابط اقتصادی را جایگزین کرد و رابطهی دیالکتیکی میان گرایشهای دینی و سیستم اقتصادی را مطالعه کرد. در گام بعدی باید گرایشهای دینی و مؤلفههای هر گرایش دینی را تشخیص داد، سیستم اقتصادی مسلط را نیز پیدا کرد و مؤلفههای آن را شناسایی کرد. در پایان رابطهی میان این گرایشهای دینی و سیستم اقتصادی مسلط را پیدا کرد و تشخیص داد هر کدام از گرایشهای دینی با سیستم اقتصادی ایران چه نوع رابطهی دیالکتیکی دارد.
بومی کردن مباحث علوم انسانی که چند سالی است در ایران مطرح شده است، دقیقاً از همین مسیر انجام میشود. یعنی ما زمانی که تلفیق نظری انجام میدهیم، در فرایند تلفیق نظری این قابلیت را داریم که بتوانیم نظریهها را بومي کنیم و ظرف زمان و مکانی نظریهها را با جابجایی سنخهای آرمانی تغییر دهیم و در جامعهی خود به کار ببندیم. این شکل از مطالعه با تلفیق نظری امکانپذیر میشود. ما با جابجایی سنخخای آرمانی هم میتوانیم بومی سازی نظریه را انجام دهیم و هم بسترهای معرفتشناختی یک نظریه را تغییر دهیم.
جابجایی سنخهاي آرمانی هم در زمان تلفیق نظریِ درونپارادایمی و هم در زمانِ تلفیق نظریِ میانپارادایمی کارکرد دارد. چون در هر دو حالت ما نیاز داریم که بستر معرفتشناختی نظریهها را نسبت به زمان و مکان مطالعه دقیق کنیم و به این دلیل است که ما همیشه از این فرایند باید عبور کنیم؛ یعنی زمان و مکانی که بر هر نظریه مترتب است را باید از نظریه جدا کنیم و از مفاهیم مکتبی و فرامکتبی یا تحلیلی و تحلیلهای مکتبی و فرامکتبی یا تحلیلی استفاده میکنیم تا جابجایی سنخهای آرمانی را انجام دهیم که البته این تنها یکی از راههای تلفیق نظری است. ما در بسیاری از نظریهها میبینیم که تبدیل سنخ آرمانی تاریخی به سنخ آرمانی جامعهشناختی توسط خود نظریهپرداز انجام شده، یعنی عام کردن این روابط بین مفاهیم اغلب در نظریهها انجام شده و به صورت سنخ آرمانی جامعهشناختی تعریف شدهاند. به همین دلیل است که ما آن نظریه را به عنوان یک نظریهی جامعهشناختی قبول داریم. این نظریهها دارای مفاهیم انتزاعی هستند و روابط میان این مفاهیم انتزاعی در قالب سنخ آرماني جامعهشناختی قابل شناسایی هستند. بنابراین گام نخست که تبدیل سنخ آرمانی تاریخی به سنخ آرمانی جامعهشناختی است، توسط نظریهپردازان انجام شده و برای به کار بستن نظریهها، باید تبدیل به سنخ آرماني تاریخی شوند. در تلفیق نظری درونپارادایمی استفاده از جابجایی سنخهای آرمانی میتواند کافی باشد و تبدیل مفاهیم خاص به عام در تشکیل روابط عام جامعهشناختی انجام شود. اما زمانی که تلفیق نظریِ ميانپارادایمی انجام میدهیم، جابجایی سنخهای آرمانی فقط برای اینکه نظریه را از ظرف زمانی و مکانی را جدا کند و وارد بستر معرفتشناختی دیگری کند، قابل استفاده است.
ما در تلفیق میانپارادایمی نیاز داریم تعلق پارادایمی خود را مشخص کنیم، یعنی هستیشناسی مشخص شود تا بر اساس آن هستیشناسی بتوانيم پارادايم مسلطی که قرار است بر نظریهی تلفیقی یا فرانظریه حاکم شود را مشخص کنیم. در این زمان ما توانایی این را خواهیم داشت که از مفاهیم تحلیلی سایر نظریهها برای پر کردن خلأهایی که هر تئوری میتواند داشته باشد، کمک بگیریم. یکی از اهداف جامعهشناسی نظری توانمند کردن نظریهها برای تحلیل پدیدههای اجتماعی است. به دلیل اینکه جامعه پویاست و همیشه در حال شدن است، هیچ پدیدهاي همانند پدیدههای قبلی که در همان جامعه یا جوامع دیگر رخ داده نیست. ولی نظریههای جامعهشناسی برای تحلیل این پدیدهها کاربرد دارند و دلیلش این است که ما روشي مثل تلفیق نظری داریم که بر اساس آن میتوانیم نظریهای را که در زمان و مکان مربوط به ۲۰۰ سال پیش شکل گرفته را با تغییر بستر معرفتشناختی در زمان و مکان فعلی استفاده کنیم و پدیدههای نوپدید و نوظهور را که در آن زمان رخ نداده بودند را مطالعه کنیم. برای مثال موضوع مطالعهی ما که ناآرامیهای اجتماعی است، ممکن است در زمان و مکان شکلگیری نظریههای اصلی جامعهشناختی بدین شکل رخ نداده باشد؛ البته در آن زمان انقلابهای بزرگ و جنبشهای اجتماعی زیادی وجود داشته است، اما عناصری که در ناآرامیهای اخیر دیده میشود در آن زمان وجود نداشته است. عناصری مثل شبکههای اجتماعی اصلاً وجود نداشتند و نمیتوانستند نقش تأثیرگذاری داشته باشند. در سالهای پس از ۲۰۰۰ که اینترنت فراگیر شد، هنوز شبکههای اجتماعی و روابط آنلاین مبتنی بر اینترنت در خبررسانی و ارتباط سریع بین جوامع تعیینکننده نبود. اما آنچه که در ناآرامیهای اخیر قابل مشاهده است فضایی مثل توییتر نقش هدایتکننده را در جنبشهای اجتماعی داشت. بنابراین ما میتوانیم با تلفیق نظری و تغییر بنیانهای معرفتشناختی هر نظریه، نظریهها را برای تبیین رخدادهای نوپدید توانمند کرد و عناصر جدید اجتماعی را در نظریهها جایابی نمود.
همسنجی تحلیلهای پارادایمی؛ انسجامگرایان، تضادگرایان و تفسیرگرایان
شاپوري با طرح مثالی دربارهی ناآرامیهای اجتماعی ادامه داد و گفت: بحث عملی در رابطه با ناآرامیهای اجتماعی اخیر را بر اساس مفاهیم و گزارههایی از پارادایمهای انسجامی، تفسیری و تضادی ادامه میدهم. بر اساس مفاهیم اصلی و گزارههای این پارادایم ها موضوع ناآرامیها بدینگونه دیده میشود: از دیدگاه تفسیرگرایان آنچه که نظم اجتماعی را شکل میدهد، فهم مشترک کنشگران است که به صورت یک ساخت اجتماعی، دائم توسط کنشگران جدید بازتولید میشود. این فهم مشترک کنشگران از موقعیت، بر اساس اتفاقاتی که در بستر جامعه افتاده ناهمخوانی پیدا کرده و این ناهمخوانی باعث شد که نظم جدید یا در واقع فهم مشترک کنشگران از شرایط روزمره تأييدکنندهی فهم مشترک کنشگران دیروز نباشد. بنابراین حاصل این ناهمخوانی، تولید شدن نظم نوینی است که نظم قبلی را کنار میزند و این را در اصل به عنوان بینظمی میتوانیم مشاهده کنیم که تفسیرگراها واژهی خیزش یا جنبش را برای آن به کار میبرند؛ یعنی وضعيتي که معانی ذهني مورد توافق قبلی توسط کنشگران دیگر بازتولید نمیشود. از نگاه تضادگرایان در حوزهی ناآرامیهای اخیر، در جامعه ما یکی از نقاطی که در آن تضاد وجود دارد، منافع مردان و زنان است. بر اساس اینکه جامعهی ما پیشینهی تاریخی مردسالارانه دارد و بر اساس این تضاد، وقتی خودآگاهی به طبقهی تحت استثمار که زنان هستند میرسد، این تضاد برای احقاق حق دامن زده میشود و به همین دلیل مطالبات ناآرامیهای امروز را بسیاری بعنوان جنبش زنان میدانند که در شعارها هم بسیار دیده شد. همانطور که دیدیم از شعار زن، زندگی، آزادی آغاز شد و شبکههای اجتماعی نیز عامل تسهیلگرِ اتحاد میان آگاهیهای طبقات استثمارشده در مقابل طبقات استثمارگر شده و حرکت اجتماعی را تسریع کرده یا شدت بخشیده است. در نگاه تضادی، جامعه نظم موجود را نپذیرفته و قصد ساخت نظم جدیدی را دارد. از نگاه انسجامگرایان عامل انسجامدهنده در جامعه یا انرژیِ سیستمیِ جامعه در حداقل قرار گرفته است. عوامل انسجامی کارکرد خودش را به خوبی انجام نداده یا انرژی سیستمی در پایینترین حد خود است. بنابراین ما شاهد ناآرامی یا نابسامانی اجتماعی هستیم. بر اساس نگاه دورکهیم تبیین این گونه است که عناصری که در جامعه تغییر پیدا کردهاند بر اساس تغییرات ارگانیکی است، اما آنچه که در جامعه هست، هنوز مکانیکی میباشد و این ناهمخوانی بین واقعیت و آنچه که به نظم موجود تحمیل میشود، جامعه را به سمت ناآرامی برده است. از نگاه پارسنزي در يك تحلیل مشابه، انرژی سیستمی یا آنتروپی به شدت پایین است، قدرت فرد برای پذیرش بسیار پایین آمده و این باعث شده که ناآرامیها به حداکثر برسد و نظم حاکم در جامعه به خطر بیفتد.
تلفیقی میانپارادایمی؛ تمرین تلفیق مفاهیم هابرماس در نظریهی پارسنز
شیری با اشاره به سه نشست نخست و تحلیلهای ارائهشده از ناآرامیهای اجتماعی بر اساس هر یک از پارادایمهای سهگانه، افزود: یک تلفیق میانپارادایمی بین نظریهی هابرماس و پارسنز میتوان انجام داد. اگر بخواهیم موضع هستیشناختی خود را انسجامگرایی و مبتنی بر دیدگاه پارسنز قرار دهیم، باید مفاهیم موجود در نظریهی هابرماس را تبدیل به مفاهیم عام و فرامکتبی کنیم و در نظریهی پارسنز از آنها استفاده کنیم. درواقع معنای مکتبیِ انسجامگرایانه را به مفاهیم عامِ استخراج شده از نظریهی هابرماس تحمیل کنیم. زمانی که خردهسیستم فرهنگی در حال ساخت و آموزش شیوهها و اصول فرهنگی است و قرار است بر مبنای این سیستم فرهنگی، کنشگر فردی مطیع و سازگار باشد تا مورد تأیید اجتماعی قرار گیرد، دادهها و اطلاعات از خردهسیستم فرهنگی وارد خردهسیستم اجتماعی میشود و خردهسیستم اجتماعی به دنبال اجتماعی کردن افراد بر اساس دادههای خردهسیستم فرهنگی است. زمانی که این اطلاعات و دادهها وارد خردهسیستم سیاسی میشود، از کنشگرانی که انتظار میرفت همیشه سازگار و پیرو باشند، در اینجا انتظار انتخابی آگاهانه و آزادانه برای رأیدهی میرود. اینجا نخستین پایههای ناهمخوانی به وجود میآید و با همین شرایط ناهمخوان، اطلاعات وارد خردهسیستم اقتصادی میشود. در خردهسیستم اقتصادی هم برای برآورده کردن نیازها، رقابت صورت میگیرد و شیوههایی فرهنگی که هر گونه انتخاب آزادانه و رقابت را محدود میکرده، در اینجا کارکرد آن را حس میکند. در بازگشت این دادهها تبدیل به انرژی میشوند. زمانی که فرد در خردهسیستم اقتصادی فرد نتواند نیازهای خود را برآورده کند، بحرانی اقتصادی به وجود میآید مثل بیکاری، تورم یا مشاغل کاذب. این همان بحران اقتصادیای است که هابرماس نیز بر آن تأکید میکرد. نکتهی مهم این است که ما مفهوم بحران اقتصادی را بدون معنای پارادایمیِ مورد نظر هابرماس به کار میبریم و فقط از آن بعنوان وضعیتی که در سیستم اقتصادی نابهنجاری به وجود آمده استفاده میکنیم. پارسنز در جایی که انتقال انرژی در خردهسیستم اقتصادی با مشکل مواجه میشود، بحث بحران اقتصادی را نمیکند. ولی ما این را از هابرماس وام میگیریم و در معنای تحلیلی وارد نظریهی پارسنز میکنیم؛ معتقد هستیم در این شرایط، جامعه با بحران اقتصادی مواجه میشود و زمانی که این انرژی به خردهسیستم سیاسی میرود و سیاستگذار باید بتواند سیاستگذاری درستی انجام دهد، باید مبتنی بر نظام تقسیم کار عمل کند. اما با بحران اقتصادی به جود آمده، نظام تقسیم کار اجتماعی نیز از حالت مطلوب و بهنجار خارج شده است و به بیان دورکهیمی تقسیم کار نامناسب یا نابسامان ایجاد شده است. بنابراین خردهسیستم سیاسی توانایی سیاستگذاری در راستای غلبه بر بحران اقتصادی را ندارد و به دنبال این رخداد، با دومین بحران یعنی بحران مشروعیت مواجه میشویم. این بحرانها نشاندهندهی بروز آنتروپی منفی بالا در سیستم اجتماعی هستند که به اغتشاش درونی انجامیدهاند. انرژی وقتی پس از گذار از خردهسیستم اقتصادی و سیاسی و همراه شدن با دو بحران اقتصادی و مشروعیت وارد خردهسیستم اجتماعی میشود، ما با فضای اجتماعیای مواجه میشویم که بر اساس دادهها و اطلاعات خردهسیستم فرهنگی نتوانسته به صورت نرمال و بهنجار زندگی کند و بحران انگیزه هم در این فضای اجتماعی شکل میگیرد که به خردهسیستم فرهنگی منتقل میشود و این چرخه از داده به انرژی استمرار پیدا میکند. تا زمانی که در این نظام سیبرنتیکی، تغییری در دادههای تولید شده در خردهسیستم فرهنگی ایجاد نشود، این بحرانها دائم بازتولید میشوند و اغتشاش درونی به وجود میآید.
فضای عمومی فعال؛ عنصر حساس در پارادایم تضادگرایی و تفسیرگرایی و ناهمساز با انسجامگرایی
چنانچه بخواهیم مفاهیم پارادایمی تضادگرایان را تبدیل به مفاهیم تحلیلی کنیم و در بستر پارادایم انسجامگرایان استفاده کنیم، فضای عمومی مستقلی که تضادگرایان از آن بحث میکنند، از نظر انسجامگرایان یک ناکارآمدی یا آسیب اجتماعی است؛ زیرا در سیستمی كه انسجامگرایان از آن بحث میکنند، یک نظم کلی در جامعه باید حاکم باشد که فضای عمومی را هم در بر میگیرد و بنابراین نظام سیاسی قادر است که گفتمان خودش را بر فضای عمومی حاکم بر جامعه مسلط کند. اگر ناآرامی رخ بدهد، از نظر تضادگرایی سلطهی نظم عمومی بر فضای عمومی به معنای مواجههی جامعه با بحران فضای عمومی است. در حالی که در انسجامگرایی نظم مسلط به شمار میرود و کاملاً توجیهپذیر است. از آنجا که در تضادگرایی بحران ضای عمومی یک آسیب به شمار میآید، دربارهی آن تئوریپردازی میشود. اگر یک فضای عمومی مستقل و فعال در نظریههای تضادگرایی تبدیل به یک گزارهی تحلیلی شود، در تلفیق با نظریههای تفسیرگرایی میتواند جایگاه خوبی را داشته باشد و یک عنصر حساس در تلفیق به شمار آید. اما در صورتی که قصد تلفیق تضادگرایی را با انسجامگرایی را داشته باشیم، فضای عمومی فعال در تضادگرایی برای پارادایم انسجامگرایی ایجاد یک ناکارآمدی میکند که نشان میدهد گفتمان حاکم بر جامعه توانایی سلطهی کامل بر جامعه را ندارد. این برآیند به این دلیل است که در نظام فکریِ انسجامگرایانه، رابطهای یکسویه بین انسان و جامعه وجود دارد که جامعه تعیینکننده است. وقتی فرض مسلم پارادایمی این است که جامعه تعیینکننده است، حتی اگر بخواهید نقشگیری را از نظام فکری مید بگیرید و در نظام فکری انسجامگرایي تلفیق کنید، در این حالت فرد نظام تقسیم کار اجتماعی را درک میکند، دست به احتساب عملگرایانه میزند و در نهایت آن رفتاری را انتخاب میکند که گفتمان حاکم میگوید باید انتخاب کند. یعنی نقشگیری و دیالکتیک بازنگری که مید در آن براي انسان عاملیت قائل است؛ انسان ميتواند بازتولید کنش کند، خلق کنش کند یا از بین راههای موجود یکی را انتخاب کند، وقتی وارد نظام فکری انسجامگرایان میشود تبدیل بهیک فرایند پیشبینیپذیر میشود. در نظام انسجامگرایی همهی کردارهای فرد، گروه یا خردهسیستم باید قابل پیشبینی و در راستای سازگاری با سیستم اجتماعی باشد. در رابطهای که در نظام انسجامگرایی تعریف میشود، سلطهی نظام اجتماعی و جامعه بر افراد کاملاً واضح است. سوسیالیسم فرهنگی در چارچوب فکری دوركهيم به همین دلیل شکل میگیرد که این نظم یکسان در تمام جامعه بتواند حاکم شود.
تمرین تلفیق میانپارادایمی با بنیان قرار دادن پارادایم انسجامگرایی
اگر بخواهیم تلفیق نظری انجام دهیم و بنیان نظریهی خود را انسجامگرایی انتخاب میکنیم، باید بدانیم که ما یک رابطهی علت و معلولی و رابطهای یکسویه با اصالت جامعه وجود دارد و روابطی پیشبینیپذیر که نشان میدهد جامعه به کدام سو باید برود. اگر بنیان را نظام فکری انسجامگرایی در نظر بگیریم، پیچیدهتر شدن نظام تقسیم کار اجتماعی که باعث افزایش تفکیکیافتگی میشود، تبدیل به همبستگی ارگانیکی در جامعه میشود. اگر بخواهیم عناصری از نظامهای فکری دیگر را وارد این رابطهی کنیم، تصورم بر این هست که میتوان چنین روابطی را در نظر گرفت: وقتی نظام تقسیم کار پیچیده شود منجر به افزایش تخصصها و مهارتها میشود؛ افزایش تخصصها با تضادی تحلیلی یا تضاد منسجم و مثبت که نظم اجتماعی را برهم نمیزند و منجر به رقابت در جامعه میشود همراه است و بین افراد جامعه تخصصگرایی شکل میگیرد. بنابراین هر کسی تخصص بیشتری داشته باشد، میتواند جایگاه بهتری در جامعه کسب کند و همین منجر به این میشود که افراد تخصصهایی را انتخاب کنند که جامعه تأیید میکند. درواقع دیالکتیک بازنگری را اینجا از ميد میگیریم و وارد میکنیم؛ ولی نتیجه این میشود که فرد در این دیالکتیک بازنگری چیزی را انتخاب میکند که جامعه میخواهد. هیچ کنشگري خلاقی برای فرد در تئوری انسجامگرایان دیده نمیشود. فرد زمانی که متخصص میشود و جایگاه اجتماعیاش مشخص میشود، در فرایند روابط اجتماعی خود با افراد متخصص دیگر آشنا میشود و این روابط اجتماعی گسترده، افزایش تفکیکیافتگی را به دنبال خواهد داشت. بنابراین گسترش فضای ارتباطی البته نه به شکلی که هابرماس میگوید، بلکه در معنایی انسجامگرایانه استفاده میکنیم؛ یعنی فضای ارتباطیِ هابرماس را تبدیل به یک مفهوم عام و تحلیلی میکنیم و این مفهوم تحلیلي را در فضای مفهومی انسجامگرایی به فضایی تبدیل میکنیم که فضای ارتباطی کنشگران با سلطهی اجتماعی برای افزایش تفکیکیافتگی کارکرد دارد. به این معنا که افرادی که بر اساس تفکیکیافتگی و افزایش تخصصها با هم ارتباط پیدا کردهاند، همبستگی ارگانیکی بر اساس تفاوتها پیدا میکنند، قادر خواهند بود که فضای ارتباطی خود را در راستای کارکردهای جامعه گسترش دهند. رقابت برای کسب تخصص در قالب نظام هنجاری میتواند گسترش پیدا کند، افراد متخصص وارد نظام تقسیم کار اجتماعی میشوند، شیوهی تولیدی تخصصمحور شکل میگیرد؛ یعنی شیوهی تولیدیای بر اساس تخصصهای شکلگرفته در جامعه به وجود بیاورد. درواقع همان چیزی که مارکس از آن صحبت میکند و روابط تولیدی و مناسبات آن در قالب شیوهی تولیدی میتواند بدون بهم خوردن نظم تغییر پیدا کند.
شیوهی تولید جدید نیاز به یک بروکراسی جدید دارد که بر اساس نظام هنجاری می واند شکل بگیرد؛ همان نظام رسمی که وبر از آن بحث میکند. نظامی سلسلهمراتبی که بر اساس تخصصها و مهارتهای موجود در نظامی از قوانین شکل میگیرد و بخشی از فرایندی است که ما را به سوی همبستگی ارگانیکی هدایت میکند. شاید این بتواند نمونهای از تلفیق نظریای باشد که بنیانش انسجامگرایی است، ولی از مفاهیم سایر پارادایمها به عنوان مفاهیم تحلیلي بدون بار معنایی پارادایمیك مفاهیم میتواند استفاده کند. نمونهای از تلفیق میانپارادایمی که نشان میدهد تلفیق به معنای گذشتن از پارادایمها نیست. در نمونهی ذکر شده، همهی مفاهیم در پارادایمها توانست کارکرد پیدا کند، ولی وجه بارز این قضیه این است که روابط علي مشخص بود و اصالت جامعه وجود داشت، سلطهی گفتمان حاکم بر جامعه هم وجود داشت و در نهایت، علیرغم بهرهگیری از مفاهیم سایر پارادایمها، یک تئوری انسجامگرایانه است و خارج از پارادایمها قابل تعریف نیست.
بنیانهای پارادایم تفسیرگرایی و تضادگرایی در تلفیق نظری با مفاهیم تحلیلی پارادایم انسجامگرایی
شیری در نمونهای دیگر از تمرین تلفیق نظری چنین ادامه داد: نمونهی دیگری از تلفیق که بنیان این تحلیل پارادايم تضادگرایی یا تفسیرگرایی میتوانیم بگذاریم؛ البته نظریهپردازانی نظیر مارکوزه و هابرماس در تحلیلهاي تضادگرايانهشان بسیار به تفسیرگرایی نزدیک میشوند و مکتب فرانکفورت نقطهی عزیمتی به تفسیرگرایی دارد. چون در هر دو پارادایم روابط علي را مردود میدانند و به لحاظ روششناختی رابطهای دوسویه بین انسان و جامعه در نظر میگیرند. بنابراین، این رابطهی متقابل میتواند بنیان نظریای را هم بر اساس تفسیرگرایی شکل دهد و هم بر اساس تضادگرایی. نکتهی دیگر این است که در هر دو پارادایم تضادگرایی و تفسیرگرایی، تحلیل فرایند مدنظر است؛ در این نگاه ما ساخت جامعه را ساختاری بیرونی و متبلور که قابل تغییر نیست تصور نمیکنیم. بنابراین درک از نظام تقسیم کار در میان کنشگران در موقعیتهای متفاوت میتواند دارای تفاوتهای زیادی باشد. اگر بخواهیم از نگاه تفسیرگرایان بحث کنیم و از مفاهیم پارادایمهای دیگر استفاده کنیم، میتوان بدین گونه مطرح کرد که یکی از ارکان اصلی در نظام تقسیم کار در دیالکتیک بازنگری که مید مطرح میکند و باید توسط کنشگر باید درک شود، درک بروکراسی موجود در جامعه است. این بروکراسی در گروههای مختلف اجتماعی که دارای منافع متفاوتی در این ساختار نظام تقسیم کار هستند، میتواند به شکل های متفاوتی درک شود. یعنی روابط قدرت در نظام بوروکراسی میتواند ما را در مواجهه با این نظام که یکی از عناصر اصلی تقسیم کار است، به تحلیلهای متفاوتی برساند. بر این اساس است که هرگونه تحلیلی که به هر گونه کنشی منجر شود، اعم از بازتولید کنش، سکوت و گروههاي خاموش يا خلق کنش تازه، هیچ کدام از جانب تفسیرگرایان برچسب به آنها نمیزنند، در حالی که انسجامگرایان این برچسب را به انتخابها میزنند. یا زمانی که در گامهای متفاوت دیده میشود از گروههای اقتصادی دعوت به اعتصاب میشود، نشاندهندهی این است که افراد در درک نظام تقسیم کار اجتماعی، شیوهی تولید را درک کردهاند و روابط بین روابط تولید و نیروهای تولیدی در فهم مشترک موجود به یک برآیند جمعی رسیده است. درکی از این رابطه که میتواند در صورت نیاز به فشارآوری بر نظم موجود یا ایجاد اختلال در نظم فراگیر اجتماعی، فشاری به ساختار اجتماعی برای تغییرات ایجاد کند.
در چنین فضاهایی است که بحران اقتصادی در روابط تضادی شهروندان، کارگزان و سیاستگذاران درک و فهمیده میشود و به همین دلیل است که ما میبینیم که سیاستگذار بر اساس منافع خود با کسانی که اعتصاب اقتصادی میکنند به گونهای برخورد میکند و در برابر، مردم که فهم دیگری از این گروههای اعتصابکننده دارند، از آنها حمایت میکنند. در این نظام تقسیم کار که به صورت کلی مطرح میکنیم، میتوانیم بروکراسی وبر را وارد کرده و از آن بحث کنیم. همچنین جایگاه بحث از شیوهی تولید مارکس نیز در همین نظام تقسیم کار میتواند دیده شود و از این مفاهیم مکتبی، مفاهیمی عام و فرامکتبی بسازیم که دارای بار معنایی آن پارادایم نباشند. مفهوم تقسیم کار اجتماعی، مفهومی ساخته و پرداختهی دورکهیم است و ما از این مفهوم در معنای فرامکتبی یا تحلیلی استفاده میکنیم. بحث نفوذ سیاست در فضای عمومی، برخلاف اینکه انسجامگرایان آن را سلطهی تام گفتمان حاکم به شمار میآورند، اما تضادگرایان همسو با تفسیرگرایان معتقدند این فرایندی که حاکمیت سیاست بر فضای عمومی را نمایندگی میکند، نشاندهندهی تضادی است که در حال تبدیل شدن به تناقض است که میتواند یک جنبش اجتماعی را از مسیر درست خود منحرف کند. در حالی که در نظام فکری تفسیرگرایی و تضادگرایی اعتقاد بر این است که در فرایندی که جنبش اجتماعی شکل میگیرد، باید از تبدیل شدن تضاد به تناقض جلوگیری شود.
زمانی که مارکوزه از نقش تکنولوژی صحبت میکند و بر آن تأکید میکند، ما شاهد این هستیم که استفاده از تکنولوژی هم انتخاب کنشگری خلاقانهاي است که در پارادایم تفسیرگرايي آمریکایی ما از آن بعنوان یکی از اشکال بروز فردیت صحبت میکنیم؛ دیالکتیک خلاقی که میتواند منجر به نوع جدیدی از کنشگری شود که تا به حال در جامعه وجود نداشته است. بنابراین در درک نظام تقسیم کار ما با بحران مشروعیتی مواجه هستیم که آن تحلیل کارکردی میکنیم (نه تحلیل کارکردگرایانه که مکتبی است). نقشهای اجتماعی را در فرایند همفهمی قرار میدهیم و سعی میکنیم به درک مشترک برسیم. همهی اینها را بعنوان اجزای موقعیتی در نظر میگیریم که قرار است به شکل نمادی درک و تحلیل شود تا کنشگر بتواند به بهترین شکل شیوهی کنشگری خود را انتخاب کند. در این نظام تقسیم کار که از آن بحث میکنیم و قرار است در دیالکتیک بازنگری درک شود، ما با روابط علّی کار نداریم و بنیان پارادایمیک ما با توجه به اینکه تفسیرگرایانه است، گرچه از مفاهیم موجود در تئوریهای پارسنز مانند نظام اجتماعی، نظام سیاسی و نظام فرهنگی یا از مفاهیم دورکهیم مانند نظام تقسیم کار اجتماعی و همبستگی استفاده میکنیم، ولی زمانی که این مفاهیم را از بستر فکری انسجامگرایی جدا میکنیم و آن را وارد بستر فکری تفسیرگرایی میکنیم، تبدیل مفاهیم خاص به نفاهیم عام رخ داده و میتوانیم چنین تحلیلی داشته باشیم که در مرحلهاي كه دلگرمی جمعی شکل میگیرد، ما به همبستگی متقابل بین افراد نیاز داریم؛ این همبستگی چیزی نیست که از بیرون بر اساس قواعد از پیش تعیینشده تحمیل شود، بلکه این همبستگی بر اساس روابط مشترکی که بین افراد بر اساس فهم متقابلشان ایجاد میشود، به وجود میآید. یعنی کنشگران برسازندهی نظمی هستند که به این همبستگی اجتماعی میرسند. بنابراین ما از همهی آن مفاهیم ممکن است در فضای تحلیلی استفاده کنیم، ولی در معنای هستیشناسانه به بنیان پارادایمیك خود وفادار هستیم و تعلق پارادایمی خود را حفظ میکنیم. به همین دلیل است زمانی که بنیان را پارادایم انسجامگرایی قرار دادیم و تلفیق تئوری را به پیش بردیم، ما یک تخمین زدیم که از نظام تقسیم کار شروع میشود و باید به همبستگی ارگانیک برسد. ولی در اینجا وقتی فرایند را مطالعه میکنيم، بر اساس تخیل جامعهشناختی که پیش میرویم به دنبال پیشبینی کردن نیستیم، فقط میتوانیم تخمین بزنیم. به همین دلیل است که به هیچ کدام از اشکال کنشگری افراد که در این فرایند تحلیل کردند، احتساب عملگرایانه کردند و تصمیم گرفتند که چه کنشی داشته باشند، برچسب نمیزنیم. ما افرادی را دیدیم که گروههای خاموش را تحریک میکردند تا به اعتراضات بپیوندند، ولی به آنها از سوی پارادایم تفسیرگرایی برچسب زده نشد. نه اینکه قضاوت نکنیم، ما در جامعهشناسی نظری بین قضاوت ارزشی و حکم ارزشی تفاوت قائل میشویم. ما همهی گروهها را قضاوت و ارزیابی میکنیم که مثلاً گروههایی که تصمیم به مشارکت نکردن گرفتند بر اساس چه احتساب عملگرایانهای این تصمیم را گرفتند و کسانی که تصمیم به مشارکت در اعتراضات گرفتند یا کنشهای خلاقانهای مثل راهاندازی گروه جوانان محلات شهر تهران در توییتر یا رقصی که اخیراً در اکباتان به مناسبت ۸ مارس صورت گرفت و در ادامه، گروههای دیگری در حمایت از آنها در مشاغل متفاوت این رقص را ادامه دادند، اشکال متفاوتی از کنشگری بودند که ممکن است همبستگی را به وجود بیاورد. اما تفاوت این همبستگی با همبستگی از نظر انسجامگرایان در این است که نظام هنجاری از بیرون اِعمال نمیشود و همفهمی کنشگران است که باعث میشود همبستگی به این شکل به وجود بیاید. در این معنا باز هم ما پس از اینکه عناصر، مفاهیم و اصول مختلف را از پارادایمهای دیگر در کنار هم قرار میدهیم و به یک نظام نظری که دارای گزارههای نظری است میرسیم که باز هم فارغ از پارادایم نیست؛ به این معنا که ما مشخص میکنیم هستیشناسی ما چه میباشد و بر اساس آن روششناسی را مطالعه میکنیم و بنابراین نظام نظری تلفیق شده هم دارای پارادایم خواهد بود. این نکتهی پایانی را چند بار تأکید کردم که شبههای که در این باره وجود دارد، مورد توجه قرار گیرد.