گزارش نشست ها

در تاریخ سی‌ام بهمن ماه 1385 میزگردی در گروه جامعه‌شناسی دین انجمن جامعه‌شناسی ایران با عنوان تبیین تاریخی و جامعه‌شناختی موعود گرایی برگزار شد، متن سخنرانی دکتر سعید حجاریان در این زمینه را در زیر می‌خوانید.
وقتی از منجی گرایی صحبت می کنیم، گفتار ما ناظر بر دو بعد اندیشگی و جامعه شناختی آن است و نباید این دو بعد را با یکدیگر خلط کرد. گاهی می گوییم جنبش منجی‌گرا و گاهی می¬گوییم اندیشه¬ی منجی‌گرایانه. دقّت در تمایز این دو بعد، هر چند که ارتباطی با یکدیگر دارند، امری مهم است؛ درست مانند ناسیونالیزم، سوسیالیسم، فمینیسم و ... که همگی چنین وضعیّتی دارند. من در اینجا تلاش دارم موضوع منجی گرایی را از بعد جامعه شناختی آن بررسی کنم.

معمولاً جنبش‌های منجی‌گرا در قرون وسطی تحت ساختار و عوامل مشخصی اتّفاق می‌افتادند. ساختارهای مستعد چنین جنبش‌هایی به لحاظ سیاسی معمولاً ساختارهای پاتریمونیال (patrimonial) قدرت، به لحاظ اجتماعی، ساختارهای " جا کن شده " (disoriented) بوده اند که در آنها عواملی چون قحطی، جنگ، طاعون، وبا و ... نوعی بنیان¬کن شدگی و سر درگمی اجتماعی را ایجاد می نماید؛ و به لحاظ فرهنگی معمولاً دچار بحران‌ معنا و بحران هویت اجتماعی بوده¬اند؛ جنبش‌های هزاره گرایانه معمولاً در چنین وضعیّت¬هایی ظهور کرده¬اند. این ساختارها به همراه حضور یک رهبر کاریزماتیک که ادّعای نجات بخشی داشته باشد، جنبش‌ را از وضعیّت بالقوه به فعلیّت می‌رساند. این شرایط، مخصوصاً در خاورمیانه و به قول غربیان حوزه¬ی یهودی - مسیحی (judo - christianism) - که من آن را به حوزه¬ی ادیان ابراهیمی تعمیم می‌دهم - مشاهده می شود؛ البتّه در غیر این حوزه نیز وجود داشته است؛ مثلاً در حوزه زرتشتی‌گرایی، سوشیانت ها منجیان زرتشتی‌ها هستند؛ یا در چین، قیام مشت‌زن‌ها را می بینیم یا در آفریقا نیز جنبش موعودگرایان وجود داشته است. حتّی من نمونه‌ای را در آلاسکا سراغ دارم. البتّه ساختار قدرت در همه ی این موارد یکسان نبوده و تفاوت هایی ملاحظه می شود؛ امّا در ایران، ساختار قدرت، پاتریمونیال

shojaei1گروه جامعه‏ شناسی دین انجمن جامعه‏ شناسی ایران، همچنان مانند دو سال گذشته، یکی از گروه‏های فعال و پرمخاطب این انجمن به شمار می‏رود. مدیریت این گروه علمی- تخصصی را در حال حاضر، آقایان دکتر حسین سراج‏زاده و دکتر کاووس سید امامی به عهده دارند.

میزگرد نسبت میان الهیات و جامعه‏ شناسی یکی از مهم‏ترین نشست‏های گروه دین در زمستان 85 بود که بازتاب نسبتا گسترده‏ای نیز در رسانه‏ ها داشت. در این میزگرد که در دانشگاه تربیت مدرس برگزار شد، دکتر علیرضا شجاعی‏ زند، عضو هیات علمی گروه جامعه ‏شناسی همان دانشگاه، دکتر احمد پاکت‏چی، استاد علوم قرآنی و حدیث در دانشکده معارف اسلامی دانشگاه امام صادق و دکتر مصطفی ملکیان، نظریه‏ پرداز حوزه‏های اخلاق، معرفت و فلسفه دین به ارائه نظریات خود پرداختند.

رابطه میان الهیات و جامعه ‏شناسی

دکتر علیرضا شجاعی‏ زند که در این بحث، از موضع یک جامعه‏ شناس سخن می‏گفت، نظریات خود را ذیل همان عنوان کلی نسبت میان الهیات و جامعه‏ شناسی مطرح کرد. مدعای او را در دو جمله می‏توان خلاصه کرد؛ یکی این که جامعه‏ شناسی دین به الهیات و ادیان نیاز دارد، در صورتی که از جهت‏گیری های کلامی بپرهیزد. دوم اینکه در نسبت میان جامعه‏ شناسی و الهیات، باید از برخی سطحی‏ نگری‏ها اجتناب کرد.

وی در سخنان خود، خاطرنشان کرد که در نسبت پیوند میان دین و جامعه ‏شناسی، سه مواجهه، یکی در بحث از بنیادهای معرفتی این دو انگاره، دوم در موضوع لزوم رعایت بی‏طرفی و سوم در رابطه با بحث روش، قابل بررسی است.

به گفته او، هنگامی که جامعه ‏شناسی، دین را موضوع مطالعه خود قرار می‏دهد و در شرایطی که دین به مثابه یک انگاره معرفتی به بررسی خود می‏پردازد، ما به بحث نسبت میان الهیات و جامعه ‏شناسی می‏رسیم. ذیل این عنوان برخی پرسش‏ها مطرح است؛ نخست، آیا میان دو چهارچوب و مسیر مطالعاتی درباره دین هیچ سنخیت، تعامل و تبادلی قابل تصور هست؟ دوم، آیا وجود یکی از این دو ما را در مطالعه دین بی‏نیاز از دیگر می‏سازد؟ و بالاخره، قرابت و نزدیکی میان این‏ها مفید است یا مضر؟

شجاعی‏ زند در ادامه بحث خود، با مروری کلی بر دیدگاه‏های حاکم در رویکردهای مختلف جامعه‏شناسی در این زمینه، گفت: اگر از مشرب پوزیتیویستی حاکم بر جامعه شناسی که میان فلسفه، الهیات و جامعه‏ شناسی دیوار بلندی را می‏کشد، عبور کنیم، در جامعه ‏شناسی متاخر، در ارتباط میان این دو انگاره، دو خط مشی قابل تصور است. یک نگرش معتقد است که میان جامعه‏ شناسی دین و الهیات امکان بده بستان معرفتی وجود دارد. کسانی مثل واخ، وبر و حتی دورکهیم که به مثابه یک جامعه‏ شناسی پوزیتیویست محسوب می‏شود، به مفید بودن بده بستان میان جامعه‏ شناسی دین و الهیات اذعان دارند. واخ معتقد است که باید به حد کافی از پوشش ظاهری آداب و عقاید که تجلیات بیرونی هر دین هستند، گذشت تا به کنه درونی آن رسید تا تجلیات ظاهری آن قابل درک شود. در نظر وبر نیز همین اهمیت وجود دارد. چنان‏چه وبر به عنوان یک جامعه‏ شناس به سراغ آموزه‏های ادیان رفت و تمایزات و تأثیرات آنها را در طول تاریخ مورد بررسی قرار داد. در مقابل این نگاه، رویکرد دیگری وجود دارد که می‏گوید هر نوع نزدیکی آمیزش میان این دو انگاره، باعث اختلال و آسیب‏زایی خواهد شد که در این میان اصحاب روشنگری، پوزیتیویست، مارکسیست‏ها و ... وجود دارند.

وی در بیان نظر خود در این زمینه، با تاکید بر تمایز میان الهیات و کلام، الهیات را مجموعه آموزه‏های یک دین الهی و کلام را تلاش فکری برای توصیه و دفاع از یک آموزه دینی معرفی و تصریح کرد که الهیات به مثابه آموزه، مثل هر متن و محتوای دیگری هم می‏تواند در جامعه‏شناسی مورد بررسی توصیفی، تفسیری و تبیینی قرار گیرد و هم به عنوان یک دانش مکمل به جامعه‏ شناسی دین مدد برساند. این در حالی است که کلام در معنای عام‏تر خود، برای پیروان، کارکرد موجه ‏سازی و ارائه توجیه عقلانی و در برابر غیر پیروان، کارکرد مدافعه ‏گری دارد. حال این وجوه متمایز کلام آثار متفاوتی داشته و نسبت‏های گوناگونی را با جامعه‏شناسی دین برقرار می‏کنند.

دکتر شجاعی زند در عین حال تصریح کرد که وجوه متمایز کلام آثار متفاوتی داشته و نسبت‏های گوناگونی را با جامعه‏ شناسی دین برقرار می‏کنند. شکی نیست که کار متکلم مصروف کشف حقیقت نیست؛ بلکه برای دفاع، صیانت و ترویج حقیقی است که از پیش کشف شده است. دیگر اینکه معمولاً متکلمین در قالب قیاسات جدلی و براساس مشروعات و مشترکات سخن می‏گویند. یعنی متکلم در موضع تدافعی ناگزیر از تأکید بر مشترکات مورد اتفاق است. اما در کار توجیه عقلانی و منطقی آموزه‏های دینی برای پیروان، البته متکلم به نحو گشاده دستانه‏ای در تمامی راهکارها برای ایجاد امتناع و پذیرش استفاده خواهد کرد. در شیوه نخست تلاش متکلم اظهار احساس رقیب و در شیوه دوم تلاش او اقناع است. در این راستا شکی نیست که علاقه فرد نسبت به موضوع، باعث نادیده گرفته شدن برخی عیوب و در عین حال تقویت نقاط قوت خواهد شد. کلام هم چون دیدگاهی ملتزم بوده و معرفتی پس از کشف حقیقت است که خود را ملزم به ترویج می‏داند، قطعاً در کارشناسایی واقعیتی را به نحو عریان و دقیق به ما عرضه نخواهد.

بر این اساس، شجاعی زند در نتیجه‏ گیری از مباحث خود، بار دیگر تاکید کرد که جامعه‏ شناسی دین به الهیات متمایز از کلام نیاز دارد. این در حالی است که اگر روش مباحث کلامی، به ویژه زمانی که متکلم بی‏ محابا از هر شیوه‏ای برای اقناع مخاطب خود استفاده و درعین حال خود را ملزم به ترویج دین می‏داند، مورد استفاده جامعه‏ شناسی دین قرار گیرد، قطعاً در این دانش علمی اخلال ایجاد خواهد کرد.

وی در این راستا، برای جلوگیری از دور شدن از موضع علمی، با تاکید بر لزوم توجه به سه عنصر قائل سخن، قول و نتایجی که از یک پژوهش حاصل می‏شوند، گفت که ویژگی‏های محقق، مشخصات پژوهش و سمت و سوی نتایج حاصل از تحقیق، می‏توانند در معرض مداخلات کلامی و تغییر مسیر دانش علمی قرار گیرند.

دکتر شجاعی‏ زند در پایان بحث خود، تاکید کرد: زمانی که مطالعه دین به نقل از آن و به قصد ترویج صورت می‏گیرد؛ در عین حال وقتی که در موضع پاسخ، به حجیت‏های نقلی و مرجعیتی اکتفا می‏کند؛ می‏توان پیش‏بینی کرد که در معرض کلامی شدن قرار خواهد گرفت که باید از آن پرهیز کرد ولی در شرایط دیگر، دچار نوعی سطحی ‏نگری هستیم که این می‏تواند باعث عدم استفاده مفید از الهیات در جامعه‏ شناسی دین شود.

دو کارکرد اجتماعی دین، دو رویکرد در الهیات

دکتر احمد پاکت‏چی دیگر سخنران این میزگرد بود. او در ابتدای سخنان خود، دو کارکرد بسیار مهم دین را در ساحت اجتماعی، کارکردهای هویتی و انگیزشی معرفی و بحث خود را بر این دو متمرکز کرد. وی گفت: دین به عنوان یکی از مؤلفه‏ های هویت‏ساز، همواره در جوامع بسیار پر قدرت جلب نظر کرده است تا جایی که حتی در دوران جدید برخی از تمد‏ها اساساً با نام دینی شناخته می‏شوند. از سوی دیگر، کارکرد دیگر دین به مثابه برانگیزانندگی، می‏تواند انگیزشی در اعضای جامعه برای انجام برخی فعالیت‏ها ایجاد کند که حتی به رخدادهایی مانند انقلاب سال 57 ایران منجر شود.

پاکت‏چی افزود: دین هویتی معمولاً تاریخ‏مند بوده و به گذشته برمی‏گردد و از آنجا که هیچ هویتی در هیچ اجتماعی به صورت فی‏ البداهه ساخته نخواهد شد، در کارکرد هویتی دین، حفظ پیوند با گذشته از اهمیت ویژه‏ای برخوردار خواهد بود. چنان‏چه بنا بر نمونه ‏های مختلفی که در این زمینه در طول تاریخ وجود دارد، گسستن از پایه‏های تاریخی دین می‏تواند به هویت‏های جدیدی از آن منجر شود. این در حالی است که دین انگیزشی به شدت پیوسته به زمان حال بوده و در پی آن است که هم اکنون در جامعه، حرکت‏هایی را به وجود آورد.

وی همچنین با تاکید بر جدایی ناپذیری و اهمیت این دو کارکرد دین در مباحث الهیات در طول تاریخ، گفت: گرایشی که به پیوستگی تاریخی با گذشته اهمیت می‏دهد، در اصطلاحات جاری، کارکرد سنت‏ گرا نامیده می‏شود. این در حالی است که گرایشی که خواهان قطع ارتباط با گذشته بوده و برای حفظ ارزش‏های دینی، مدعی است که به سراغ منابع اصلی می‏رود، گرایش بنیادگرا نامیده می‏شود که البته من فکر می‏کنم استفاده از اصطلاحات جریانات پیوسته‏ گرا و گسست‏ گرا مسأله را دقیق‏تر و واضح‏تر بیان خواهد کرد.

پاکت‏چی در بیان دلایل اهمیت طرح این بحث، افزود: در دنیای امروز، از یک سو، کارکرد هویتی دین اهمیت بیش از حدی پیدا کرده و به صورت خودآگاه مورد توجه قرار گرفته است. از سوی دیگر کارکرد انگیزشی دین در طول چند دهه اخیر در قسمت‏های مختلفی از جهان، به ویژه جهان اسلام اهمیت ویژه‏ای یافته است. علاوه بر این باید خاطرنشان کرد که اگر ما یک الگوی جامعه ‏شناختی برای پی‏گیری این دو رویکرد نداشته باشیم، ممکن است نتوانیم تبیین درستی از شخصیت‏ها، دیدگاه‏ها و دکترین‏های موجود ارائه دهیم.

وی در پایان تصریح کرد: تا زمانی که این دو کارکرد و چالش‏های آن را به طور دقیق مشخص نکنیم و تناسب و ترکیب میان آنها را در جامعه خود مورد بررسی قرار ندهیم، نه تنها با سیاست‏ گذاری‏های پر تنشی مواجه خواهیم بود، بلکه در تمام گفت‏وگوهای میان ادیان و مذاهب، زبان مشترک نخواهیم داشت و بالطبع این مساله بزرگ‏ترین آسیب در یک گفت و گو خواهد بود.

سنجش‌گری جامعه‌شناسی دین نسبت به الهیات

استاد مصطفی ملکیان آخرین سخنران این میزگرد بود که در بحث خود، امکان سنجش مدعیات الهیات هر دین و مذهبی را توسط جامعه‌شناسی دین، مثبت ارزیابی کرد. او برای توضیح نظریه‌اش، ابتدا به تعریف الهیات و جامعه‌شناسی دین در دیدگاه خود پرداخت و در این باره گفت: الهیات معنوی در واقع، شناخت وجود،ذات، صفات و افعال خداوند است؛ حال آن‌که معنای دیگری نیز نسبت به الهیات وجود دارد که به آن به عنوان یک رشته علمی (و نه تجربی) نگریسته شده و طی آن، به سه شأن مورد پردازش قرار می‏گیرد؛ نخست، فهم و تفسیر متون مقدس یک دین و مذهبخاص، دوم، نظام‌مند کردن مجموعه فهم‌ها و تفسیرهایی که از مجموعه متون مقدس یک دین و مذهب خاص وجود دارد و سوم، عقلانی‌سازی نظام به دست آمده که البته این سه شأن در طول یکدیگر هستند.

وی در عین حال، با بیان این‌که در نظر او جامعه‌شناسی دین نیز درواقع جامعه‌شناسی دینداری است، خاطرنشان کرد: شخص دیندار کسی است که در ساحت‌های مختلف عقاید، احساسات و عواطف،خواسته‌ها، گفته‌ها و کرده‌هایش تحت تاثیر یک دین قرار گرفته و در آنها التزام نظری و عملی داشته باشد که این التزام در اجتماع با سلسله آثار و نتایجی همراه خواهد بودکه جامعه‌شناس دین آنها را به بررسی می‌نشیند.

ملکیان در ادامه با تاکید بر این نکته که الهیات و جامعه‌شناسی به عنوان دو دیسیپلین و دو رشته علمی، می‌توانند با یکدیگر داشته باشند؛ گفت: ابتدا جامعه‌شناسی دین به سوی الهیات می‌رود و نه برعکس. یعنی جامعه‌شناسی دین به عنوان سوژه به متعلق‌اش یعنی ابژه (الهیات) که منظورالیه است،نظر می‌کند و سپس مدعیات، نقاط ضعف وقوت آن را مورد ارزیابی قرار می‌دهد.

وی در ادامه بحث، به سه نوع سنجش‌گری جامعه‌شناسی دین نسبت به الهیات اشارهکرد. او درباره سنجش‌گری نوع اول گفت: از آنجا که الهیات مانند هر رشته علمی دیگر در یک بافت اجتماعی و یک فضای پر از شبکه‌های ارتباطات اجتماعی یعنی خانواده، سیاست، اقتصاد،حقوق، تعلیم و تربیت و علم و فن و هنر ظهور می‌کند، یکی از بررسی‌های علمی جامعه‌شناسان دین که به وفور به آن اقدام کرده‌اند، این است که دریابند پاسخ‌های دین از سوی الهی‌دانان، نسبت به مشکلات اجتماعی مخاطبانشان، کافی و وافی هستند یا خیر؟

سنجش‌گری دوم از نظر ملکیان به صدق و کذب مربوط می‌‌شود و بحث خاستگاه و منشا آرا و عقاید دینی در آن مطرح است. در عین‌حال، این‌که جامعه‌شناسی دین نشان دهد آثار و نتایج آموزه‌های دین در اجتماع منفی بوده، سومین نوع سنجش‌گری به شمار می‌‌رود. وی برای توضیح این بحث، آثار و نتایج را از لوازم در آموزه‌های دینی جدا می‌‌کند چراکه اعتقاد دارد مراد از لوازم، آن چیزیاست که آگاهانه و به صورت روشنی از دل یک آموزه بیرون می‌‌آید اما زمانی وجود داردکه از اجرای یک آموزه، نتایجی حاصل می‌‌شود که کمتر کسی از آن اطلاع دارد.

دکتر ملکیان در پایان بحث خود تاکید کرد که اگر الهیات بخواهد در جامعه حضور داشته باشد باید از جامعه شناسی دینداری استفاده کند؛ چراکه در غیر این صورت، همواره باید نسبت به عملی که جامعه‏ شناسی دین قرار است درباره او انجام دهد، واهمه داشته باشد.

kashiگروه علمی- تخصصی جامعه‌شناسی دین انجمن جامعه‌شناسی ایران در روز دوشنبه شانزدهم بهمن ماه سال 1385 نشستی را با عنوان "پدیدارشناسی تجربه دین ایدئولوژیک" برگزار کرد که طی آن دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی عضو هیات علمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی به سخنرانی پرداخت. ایشان متن کامل سخنرانی خود را در اختیار انجمن جامعه‌شناسی ایران قرار داده که در زیر منتشر شده است.

  

در گروه علمی- تخصصی جامعه‌شناسی دین انجمن جامعه‌شناسی ایران بررسی شد

پدیدارشناسی تجربه دین ایدئولوژیک

مقدمه

مقصود از پدیدارشناسی تجربه دین ایدئولو‌ژیک، مطالعه فرایند ایدئولو‌ژیک شدن دین در نسبت با تجربیات ملموس بازیگران انقلاب است. در این روایت، هم تولید و بازتولید فضای انقلابی و هم فرایند گسیختن از آن را در نسبت با جهان فردی و جمعی بازیگرانش، مورد مطالعه قرار می‌دهیم. تا کنون عادت کرده‌ایم که انقلاب را در نسبت با جوانب ادراکی و روشنفکران و تئوری‌پردازان انقلاب مورد بررسی قرار دهیم. چه در زمانی که با انقلاب همراهیم و چه در زمانی‏که در مقام نقد و طرد آن هستیم، سراغ ایدئولوگ‌ها رفته‌ایم، رهبران انقلابی را موضوع مطالعه قرار داده‌ایم و در نقد خود آنها را هدف گرفته‌ایم و یا در تایید خود همه تاج افتخار را بر سر آنان گذاشته‌ایم.

اما مقصود ما از مفهوم پدیدارشناسی تجربه دین ایدئولو‌ژیک، ملاحظه ماجرا از منظر مخاطبان و مصرف‌کنندگان پیام انقلابی است. سخن ایدئو‌لوگ‌ها و چهره رهبران انقلابی در ساختار ذهنی بازیگران چگونه بازتاب یافته‌، چگونه فهم شده است، با چه تاویلی آنان را به حرکت واداشته است، پیام انقلاب، چگونه در فضای ملوس زندگی و در شبکه امیال و در شبکه اعمال جمعی‌شان بازتاب یافته، به کدام نیازهای خاص پاسخ داده، و تا چه حد در این زمینه‌ها کامیاب و یا ناکام بوده است.

در روایت اول، گویی مخاطب پیام انقلابی، فاعل منفعل و پذیرنده پیام است. بنابراین در نقد یا تایید انقلاب، کافی است ساختار ادراکی سخن موضوع تحلیل و بررسی قرار گیرد. گویی ایدئولوگ انقلابی نقشه عملی را ترسیم کرده و پیش روی قرار داده و بازیگران اجتماعی بازیگران منفعلی بوده‌اند که آن را به مرحله عمل درآورده‌اند. با همین تحلیل نیز بوده است که طی یکی دو دهه اخیر، بیشترین حمله متوجه ایدئولوگ‌های انقلاب بوده است، گزاره‌های آنان یک به یک موضوع انتقاد قرار گرفته‌اند و مستمراً استدلال شده که چگونه از فلان گزاره، فلان نهاد و وضعیت حادث شده است. بنابراین برای رهایی از آن وضعیت، ضروری است پیشاپیش فلان گزاره ادارکی نقد و طرد شود تا راه برای وضعیتی تازه گشوده شود.

فرض اول ما در پدیدارشناسی تجربه دین ایدئولو‌ژیک، فعال بودن و موضوعیت محوری داشتن فاعلان و بازیگران اجتماعی است. ایده‌ها، ایدئولوگ‌ها، رهبران انقلابی، چگونه در آئینه ذهن تاویل کننده بازیگر در متن زندگی روزمره انعکاس یافته‌اند. براین باوریم که رخداد انقلاب ناشی از الگوی تاویل شده در متن زندگی روزمره بازیگران است نه ناشی از ساختار ادراکی سخن.

به هیچ روی منکر سودمندی‌هایی نیستیم که آن روایت ادراکی محور عرضه می‌کند، اما تصور می‌شود که ملاحظه پدیدارشناختی پیام انقلاب در متن زندگی روزمره، چشم انداز تازه‌ای است که ابعاد تازه‌ای را بر ما پدیدار می‌سازد.

روایت‌های ادراکی محور، از این فرض گفته یا ناگفته تبعیت می‌کنند که گویی یک نسل خالی از عقلانیت بوده و مجذوب مباحثی شده که به کلی فاقد منطق موجه است. گویی نسلی دستخوش یک تب و بیماری مزمن شده است. در مقابل گویی چیزی به نام منطق و عقل سلیم به نحو عینی و آبژکتیو هست که یک نسل ازآن غافل بوده است و اینک ما پرچمدار و از راه آورندگان این گمشده در عرصه عمومی هستیم. این فرض را به کلی خالی از حقیقت نیانگاریم، اما می‌توان به صراحت آن را فرضی ساده انگارانه تلقی کرد که درکی سطحی از مساله‌ای عمیق به دست می‌دهد.

به واسطه همین درک سطحی است که به نظر می‌رسد امکان نقد و ارزیابی درست یک افق دورانی را از دست می‌دهیم و به همین جهت نیز قادر به فرارفتن از آن نیستیم و چه بسا در الگوی نقد خود، همان چیزی را بازتولید می‌کنیم که قرار است از آن فاصله بگیریم.

این روایت بیش از حد روشنفکر محور است. زیاده گویی در نقش روشنفکران، به معنای منطق خاص عرصه عمومی و خاطرات و باورهای جمعی است که روشنفکران تنها ممکن است نقش برانگیزانندگی و به احیای مجدد آن را به نحو ناخواسته ایفا کرده باشند.

در روایت ادراکی محور، فرض بر این است که روزی پیامی شنیدیم، و اینک با توجه به افزایش سواد و شهر نشینی و مهم‏تر از همه، با توجه به پیامدهای ناشی از آن پیام، اینک زمانه به کلی زمانه دیگر است و دیگر آن پیام زمینه و موضوعیتی برای تداوم ندارد. با این سخن نمی‌توانیم تداوم آن در بخشی از اقشار اجتماعی را توضیح دهیم و درعین حال، قادر نیستیم بفهمیم چگونه اقشاری از نسل جوان مجذوب این ساختار ادراکی می‌شوند. مهم‌تر از این مهاجرت این ساختار ادراکی به محیط‌ها و قلمروهایی بیرون از دایره ایران است. در آن اقالیم همین پیام با گستردگی قابل توجهی مصرف می‌شود.

فرض ما در این روایت جانشین عبارت از آن است که فضای عمومی مردم مملو است از عادات و سنت‌ها و باورها و خاطراتی که قادرند به حسب منطق موقعیت‌های گوناگون، وضعیت‌های پیچیده و غیر قابل پیش‌بینی بیافرینند. به عبارت دیگر، ذهنیت جمعی مردم به حسب منطق‌های موقعیتی متفاوت، به انحاء و اقسام گوناگون تاویل و بازآفرینی می‌شود و انرژی روانی مردم را به سویی متوجه می‌کند. این توجهات، به منزله یک ساختار ناشی از یک موقعیت، سوژه‌های بازیگر را با خود همراه می‌کند. البته سوژه‌ها با توجه به وضعیت و موقعیت فردی از یک‏سو و به حسب امیال و خواست‌های فردی از سوی دیگر، با این توجه و عزم جمعی همراه می‌شوند. گاهی در کانون آن قرار می‌گیرند و گاهی نیز در حاشیه آن. اما به هرحال فرض پیشینی ما بر آن است که سوژه‌های بازیگر کم و بیش محصول این توجه و سویه‌های توجهات جمعی‌اند. به این ترتیب سوژه را در تعامل با سه عامل امیال و خواست‌های فردی، فضای نمادین شده که ناشی از الگویی از تاویل و احیای خاطرات جمعی است و سرانجام منطق خاص موقعیت مورد مطالعه قرار می‌دهیم:
سوژه روشنفکر نیز چندان از این قاعده مستثنی نیست. تنها شاید بتوان روشنفکر را از این حیث که نقشی بیش از بازیگران عوام در تولید و بازتولید آن فضای نمادین ایفا می‌کند، متمایز دانست اما روشنفکر به هر حال از آسمان به زمین نمی‌آید و نقشی متمایز از تصور عمومی ما از مفهوم نبوت و پیامبری دارد.
به هر حال بحث ما در این مقاله عبارت از مطالعه سوژه بازیگر انقلاب و آن را با توجه به سه عامل مورد بررسی و تحلیل قرار می‏دهیم: نخست آن‏که سوژه در چه ساختار نمادینی چشم به جهان بیرون از خانه گشوده است؟ به عبارتی دیگر فضا مملو از چه الگویی از تاویل خاطرات و عادات و اسطوره‌ها و باورهای جمعی است؟ بالتبع این ساختار نمادین، حاصل یک منطق موقعیتی خاص است و در یک موقعیت خاص نیز بازتولید و تداوم پیدا می‌کند. منطق موقعیت چگونه بوده است؟ با این دو مقدمه به سراغ خاطرات نسلی بازیگران انقلاب می‌رویم و تلاش می‌کنیم نحوه جذب و گسیختگی سوژه از این ساختار نمادین را محل توجه قرار دهیم.
البته آنچه عرضه می‌شود، به هیچ روی گزارش یک تحقیق کامل انجام پذیرفته نیست. بلکه صرفاً گزارش و جمع‌بندی مرحله اولیه و پایلوت یک تحقیق کیفی است. بنابراین مدعی عرضه گزارشی قابل تکیه بر یک تحقیق منقح نیست، بلکه صرفاً قاب و الگویی برای انجام یک چنان تحقیقی است که نگارنده آن را در پیش گرفته است.
در مرحله پایلوت این تحقیق، سو‌ژه‌ها موضوع مصاحبه‌های عمیق طولانی مدت قرار گرفته‌اند. گاهی طول این مصاحبه‌ها از سی جلسه چندین ساعته فراتر رفته است. در این گفتگوها، تلاش شده است کلیه حوادث زندگی فرد، با توجه به احساس‌ها و تفسیرهایی فردی، محل بررسی و مطالعه قرار گیرند. با این گفتگوها، فرآیند جذب به فضای ایدئولوژیک مطمح نظر قرار گرفته و بحث از آن شده است که فرد در لحظات جذب تام در فضای نمادین انقلاب، در چه نسبتی با خود و امیال و خواست‌های فردی بوده است. با توجه به سازگاری‌ها و ناسازگاری‌های امیال فردی با آن فضای نمادین، شرایط و امکان‌های گسل و گسیختگی از آن فضا نیز محل توجه قرار گرفته است. و این‏همه الگویی از مطالعه متکی بر تجربیات عینی و ملموس از فرایند جذب و گسیختگی از فضای نمادین تولید شده در فضای انقلاب موضوع بحث قرار گرفته است.

پدیدارشناسی پدیده انقلاب و جنگ
ایده بسیج کننده در انقلاب ایران را یک نظم ایدئولوژیک برای بازسازی هویت جمعی خوانده‌اند. نحوی روایت مقاومت در مقابل فرایند مدرنیزاسیون سریع ایران دوره پهلوی. در مقابل فرآیند سریع گسیختگی مناسبات سنتی، ایدئولوژی انقلاب، عزمی برای بازسازی جماعت در یک فضای تازه بوده است. فرض ما که در این مجال از آن سخن نمی‌گوئیم، بر آن است که به ویژه در فضای از هم گسیخته شهری، انرژی‌های روانی جمعی متوجه و خواستار بازتولید صورتی از جماعت از دست رفته است. در این بحث، فرض دیگر ما نیز عبارت از این است که فضای نمادین شده در دهه پنجاه، بدیل ذهنی جماعت است. به عبارتی دیگر، تصور می‌کنیم که جماعت ممکن است در عمل رخ ندهد، اما ممکن است در پرتو یک فضای نمادین و با تکیه بر تخیلات منتشر مردم، هستی پیدا کند. خیال می‌کنیم که فضای نمادین که ناشی از تاویل و تفسیر خاصی از خاطرات و باورها و گرایشات عمومی است، نحوی جماعت تخیلی را صورت بندی کرده است و به این معنا جماعت تحقق یافته است.

با فرض گرفتن این روایت، این گزارش ناظر به آن است که این جماعت چگونه بازسازی شده است؟ عوامل و نمادهای به کاربسته شده در فرایند این جماعت سازی چگونه بوده؟ چه ناسازه‌هایی پیش رو داشته؟ دین و نمادها و معانی دینی در این فرایند چه نقشی به عهده داشته‌اند؟ افراد بازیگر در چه نسبت‌هایی با آن قرار گرفته‌اند؟ در متن زندگی روزمره‌شان، تحت چه فرایندهایی جذب این سامانه‌های معنایی جماعت ساز شده‌اند؟ در نتیجه جذب در این منظومه‌های معنایی با چه وضعیت تازه‌ای مواجه شده‌اند؟ فرد جذب شده با چه ناسازه‌های تازه‌ای مواجه شده است؟ فرایند گسیختگی از این منظومه‌های معنایی چگونه اتفاق افتاده است؟ فرد گسیخته از این منظومه‌ها با چه پرسش‌ها و معضلات تازه مواجه شده است؟ منظومه‌های معنایی به پرسش گرفته شده، چه امکان‌های بدیلی برای بازآفرینی و احیا دارند؟ در پادگفتمان‌های شکل گرفته علیه آن منظومه‌ها، آیا می‌توان شاهد حضور و تداوم ساختارهای به پرسش گرفته بود؟ و ...

بحث من بر یک فرض بنیادی استوار است که در این مختصر چندان در باب آن سخن نخواهم گفت و آن فرایند تدریجی و آرام جذب گفتار سیاسی در شاکله‌های حسی و معنایی منتشر در فضای زندگی روزمره مردم است. مروری بر فرآیند تحول گفتارهای بسیج کننده از دهه چهل به بعد، نشانگر این فرآیند تدریجی است. به گفتارهایی که مبارزان دهه چهل تولید کرده‌اند توجه کنید، با همه سادگی و بساطت گفتارهای سیاسی، یک نکته در همه آنها به چشم می‌خورد و آن عبارت از این است که این گفتارها به جد و به صراحت سیاسی‌اند. به این معنا که نظام سیاسی مستقر را نقد می‌کنند. خلل‌ها و وابستگی‌های آن را بر می‌شمارند. به بحران‌های ساختاری آن اشاره می‌کنند و سقوط و فروپاشی آن را به دلایل خاص اجتماعی و سیاسی، محتوم می‌شمارند. این قبیل تحلیل‌ها در مقابل نظم موجود، نظم جانشینی را امکان‌پذیر می‌دانند و در باب سازوکارهای نظام جانشین نیز بحث می‌کنند. به این ترتیب این گفتارها در یک کلام استراتژی‌های عمل سیاسی‌اند برای وصول به اهداف و آرمان‌های خاص و معین.

در حاشیه این قبیل گفتارها، شما شاهد جوانب تحریکی بی شماری هستید. از نمادهای دینی و ملی بهره‌های فراوان گرفته می‌شود تا مخاطب به ایفای رسالت‌ها و مسوولیت‌های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی واقف شود و برای انجام آنها کمر همت ببندد. اما همچنان‏که گفتیم، این وجوه تحریکی همواره در حاشیه ساختاری عقلانی و هدف‏مند جای‏گیر شده‌اند.

اما با سرکوب گروه‌های سیاسی مبارز و افول امید به فروپاشی نظام سیاسی، صورت‌بندی گفتارها دستخوش یک تحول بنیادین می‌شود. آنچه در حاشیه و در جهت تحریک و پیشبرد یک استراتژی سیاسی است، ساختاری متفاوت اختیار می‌کند و این همان چیزی است که از آن تحت عنوان صراحت‏یابی و برجسته‏سازی گفتارها و معانی منتشر در فضا و خاطره جمعی سخن گفتم. آنگاه شما با نظام تازه‌ای در کلام مخاطبان، اشعار، ادبیات و فیلم و امثالهم مواجه می‌شوید. شاخص این نظم تازه، نحوی فشردگی در مقوله زمانی و مکانی روایت بسیج کننده است.

1. فشردگی گذشته در زمان حال و در پرده ابهام افکندن آینده

در روایت‌های پیشین، همواره شما در یک فرآیند خطی به سر می‌برید. گویی همواره مقرر است از یک نقطه بدوی و آغازین به سوی یک نقطه درخشان فرجامین حرکت کنید. استراتژی‌های خاص برای عمل سیاسی نیز دقیقاً متناسب با همین فرآیند خطی از زمان تقریر می‌شده است. اما در این نظم کلامی تازه، نحوی رویکرد تراژیک موج می‌زند. اتفاقاً به خلاف رویکردهای ایدئولوژیک به نحو متعارف، خبری از وصول زودآمد به یک غایت مطلوب نیست. حتی می‌توان کم و بیش، از ساختار روایی با رویکرد آگوستینی شهر خدا سخن گفت که گویی این خاک چندان محل استقرار بهشت انسانی نیست. اگر چه همواره مطلوبی است که باید و ضروری است تعقیب و دنبال شود.

از یک الگوی آرمانی حیات انسانی سخن گفته می‌شود، اما روایت آرمانی بیشتر به یک غایت اخلاقی مفروض و ضروری برای کنش سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شباهت دارد که هر کنشگر ضروری است آن را هدف‏گیری کند، بی‏آنکه امکان‌های عینی وصول به آن، از حیث جامعه‏شناختی و اقتصادی، موضوع بحث باشد. بیش از آن‏که تحقق بخشی به آن، در ساختار کلان اجتماعی و جهانی، مطمح نظر باشد؛ تحقق‏بخشی به آن در ساختار روابط خرد اجتماعی موضوعیت می‌یابد و تصوری که اخلاقاً ضروری است که فرد از خویش و نسبت خویش با دیگران داشته باشد.

به این ترتیب، مقوله آینده آرمانی اگر چه نفی نمی‌شود اما ابهامی بر آن سایه می‌افکند. در عوض، گذشته نیز به منزله امری پشت سر، به امری حاضر و موجود بدل می‌شود. همه اسطوره‌ها و معانی تاریخی فراخوان می‌شوند تا به آنچه امر موجود است، معنایی اسطوره‌ای ببخشند. به این ترتیب عمل سیاسی بیش از آن‏که در خدمت تحقق خیر و مطلوبی در آینده نزدیک بدل شود، به بخشی از یک نزاع تاریخی تبدیل می‌شود که همواره موجود و زنده است. کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا به دقت به کار همین نکته می‌آید.

ابهام افکنی در افق آینده و فشردگی گذشته در لحظه و زمان حال، کنش سیاسی را از یک عقلانیت ابزاری برای وصول به اهداف معین و معلوم تهی می‌کند اما در عوض حقانیت و وجاهتی تاریخی و ریشه دار به آن می‌بخشد و به کنشگری که در زمان حال و رویاروی افق پشت سر ایستاده، احساس عمیقی از ریشه‌داری و تداوم عطا می‌کند.

2. فشردگی در مکان

در کنار فشردگی در مقوله زمان، نحوی فشردگی مکانی نیز رخ می‌نماید. زمین و آسمان به نحوی شگرف در پیوند با یکدیگر قرار می‌گیرند و به تبع این فشردگی، ساحات گوناگون حیاتی انسان نیز در چارچوبی واحد و سامان یافته قرار می‌گیرند. این فشردگی با عرضه تحلیلی کلیت بخش از عالم رخ می‌نماید. در پرتو یک نگاه متخذ از آموزه‌های دینی، عالم به یک کل ارگانیستی بدل می‌شود که خداوند در کانون آن جای گرفته است و پیش‏برد یک غایت معطوف به خیر در آن نهفته است. در گوهر و جوهر درک کلیت بخش و ارگانیکی از عالم و جامعه و انسان، خداوند حضور دارد. نقش گوهری و محوری خداوند، هم به معنای تعالی بخشیدن به هرآن‏چیزی است که جزئی و انضمامی است و هم به معنای مصداق بخشیدن و انضمامی کردن هر آن‏چیزی است که کلی و دور از دسترس قلمداد شده است. به این ترتیب، مکان در منظومه باوری متعالی از عالم و پیوند عالم و زمین و موقعیت خاص مکانی ما، فشرده می‌شود. گویی میان خاک و افلاک، جهانی واسط آفریده می‌شود که در پرتو آن می‌توان تاریخ و عالم و انسان و خداوند را گردهم آورد و اجتماعی از همه صور متعالی عالم را با خواست انسانی جمع کرد.

3. فشردگی ساختار سوژه

در پرتو آن فشردگی در ساختار زمان و مکان، نحوی فشردگی در ساختار متکثر سوژه نیز رخ می‌نماید. دامنه تحلیل به هیچ روی محدود به تحلیل یک موقعیت معین اجتماعی و اقتصادی و سیاسی نیست؛ بلکه بحث از یک موقعیت هستی شناختی است و مخاطب بیشتر در موقعیت یک تصمیم وجود شناختی قرار می‌گیرد. به اعتبار همین موقعیت تصمیم است که یک‏باره موقعیت خاص به یک موقعیت عام جهانی، تاریخی و هستی شناختی تحویل می‌شود. عمل سیاسی محدود به یک کنش عقلانی برای پیش‏برد خواستی معین در عرصه سیاسی نیست، بلکه پیش‏برد حقیقت است. مرز میان مسوولیت‌های اجتماعی و سیاسی، با آن‏چه ناظر به عبودیت انسانی در مقابل خداوند است و آنچه در نسبت با خداوند موضوعیت دارد، با آن‏چه وجهی تاریخی و معطوف به تعالی تاریخی دارد، درهم می‌آمیزند. حوزه امیال فردی در میل به حقیقت جذب می‌شود و در وجه و ساختاری اخلاقی استحاله می‌گردد. به این اعتبار، ساختار در هم فشرده‌ای از سوژه شکل می‌گیرد که قدرتمند و آفرینش‏گر و متعالی است. از این حیث که نماینده و بازگو کننده نظمی متعالی نیز هست.

در این روایت، به نحو اثباتی از خداوند سخن گفته نمی‌شود، بلکه به سوی خداوند فراخوانده می‌شویم. در زندگی فردی، با خداوند به حقیقت وجودی خود واصل می‌شویم و در عرصه اجتماعی با خداوند به مسوولیت‌های اجتماعی و سیاسی خود جامه عمل می‌پوشیم. مخاطب مسوول است و اقدام کننده. در این روایت، این مسوولیت، در تمامی عرصه‌های خصوصی و عمومی انتشار یافته است. خداوند به اعتبار گستره مسوولیت آدمی همه جای زمین و زمان حاضر است.

آنچه گفتیم، شاخصه‌های الگویی از سیاست‏ورزی است که نه معطوف به عقلانیت ابزاری از نوع لیبرالی است و نه از نوع عقلانیت ساختاری و تاریخی از نوع هگلی و مارکسی، بلکه سیاست‏ورزی از نوع مجلی و مظهر حقیقت است به این معنا که عرصه سیاست عرصه تلاقی خداوند و زمین، تلاقی خداوند و انسان، عالم و جامعه و به کلی محل ظهور کلی انضمامی و ملموس به منزله تجلی عینی حقیقت است. این ساختار ادراکی نه نافی روایت‌های علمی و ساختاری است و نه نافی ساختار روایی سنتی، بلکه محل تلاقی همه آنهاست.

با رویکردی فرویدی، این روایت از ساختاری مردانه بهره‌مند است. چرا که به شدت معطوف به نظم و قاعده و سامان‌بخشی و تبعیت است. از وظیفه و رسالت سخن می‌گوید و معطوف به خواستی متعالی است. رویاروی میل و لذت است. روزمرگی را منکوب می‌کند و از تعالی سخن می‌گوید. اسطوره‌های آن همه مردانه‌اند. زنان در هیات مردان ظاهر می‌شوند. همین ساختار مردانه آن است که ناسازه لیبیدویی را در زهدان خود می‌پرورد. قول شریعتی مبنی بر آن‏که خطاب به زینب می‌گوید که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت، تمثیلی است از این ساختار مردانه.

انعکاس در تجربه ملموس و روزمره

انعکاس این ساحت نمادین در زندگی روزمره ما را در محورهای متعددی می‌توان دنبال کرد. از جمله:

1. ساحت خصوصی سوژه

این‏همه چه نسبتی با ساختار زندگی روزمره افراد برقرار می‌کرده است. تجربه این نظم نمادین در ساختار زندگی روزمره دست کم برای نسل من که انقلاب کم و بیش با بلوغ جسمی و جنسی او نیز همراه بوده است و به عبارتی با انقلاب خود را یافته است، در اختیار شخصیت اخلاقی و سرکوبی امیال خود را نشان داده است. به عبارتی جهاد خود را با جهاد اکبر آغاز کرده است و جهاد با دشمنان در حاشیه جهاد اکبر او بوده است.

البته در یک جامعه مذهبی، جدال با عرصه امیال و اختیار شخصیت اخلاقی و معنوی در کنار شوریدگی ناشی از امیال، امر بدیعی نبوده و منحصر به این دوران هم نیست. اما نکته جالب توجه دراین دوران، عبارت از آن است که این جدال مقدمه ورود به آن نظم نمادین شکوهمند و بنیادین و اصیل بوده است. به عبارتی پاداش اختیار شخصیت اخلاقی بسیار فراتر از حد تصور بوده است و همین پاداش‏دهی شگرف فرد را در اوان جوانی به یک شخصیت زاهد و پرهیزکار بدل کرده است.

هر چه فرد بیشتر قدرت سرکوب امیال را داشت و می‌توانست با دغدغه کمتر مجذوب ساختار نمادین شده گردد، بیشتر امکان داشت به الگوی ممتاز عمل کننده و رهبری کننده بدل شود. اما هر چه کمتر از چنان قدرتی بهره‌مند بود، بیشتر امکان داشت که به انباری از حس گناه بدل شود. البته این حس گناه، ما به ازایی فراتر از خطاکاری در مقابل خالق عالم اختیار کرده بود. ما به ازای گناهان ما، از حد خطای یک بنده در مقابل خالق فراتر می‌رفت، و به واسطه آن فشردگی در ساختار زمان و مکان، به همه عالم تسری می‌یافت و ما به سبب گناهانمان، به همه سیاهی‌ها و تباهی‌ها و ظلم‌ها و ستم‌های تاریخی متصل می‌شدیم.

حس گناه‌کاری تنها ما را به خداوند متوجه نمی‌کرد و میل به توبه از او. بلکه به همان میزان نیز میل ما را به حضور در عرصه فعالیت و کنش سیاسی متوجه می‌ساخت. کنش سیاسی به بخشی از نیاز به تقواپیشگی ما تبدیل می‌شد. ما در کنش سیاسی، احساس پرهیزکاری و طهارت نفس می‌کردیم. درست همان‏طور که در گناه خصوصی خود، احساس خیانت سیاسی و خیانت به مردم و تاریخ. ما به همان اندازه در عدم همراهی با جبهه حق در عرصه سیاسی احساس عدم اصالت می‌کردیم که در انجام یک گناه خصوصی. چنین بود که امر سیاسی به امری خصوصی بدل شده بود و متقابلاً امر خصوصی نیز به امری عمومی و سیاسی.

پیوند میان گناه خصوصی و حوزه سیاست، به واسطه استراتژی گفتمانی عمیقی جهت می‌یافت و آن گسترش نحوی حس گناه در عرصه عمومی نیز بود. در دوگانه سازی که میان یاران و دشمنان امام حسین می‌شد، امام حسینی که البته به حال فراخوانده شده بود، ما کجا بودیم؟ این نکته‌ای بود که پاسخ دادن به آن آسان نبود. هر کس می‌توانست در وهله نخست خود را در صف کسانی بیابد که با او دشمنی کرده‌اند یا در شهادت او را همراهی نکرده‌اند و زندگی ذلت بار را اختیار کرده‌اند. همین مشارکت در یک گناه تاریخی و عمومی بود که فرد را با تعجیل به اختیار موقعیتی تازه فرا می‌خواند. به این ترتیب گناه در حوزه خصوصی با حس گناه در حوزه عمومی پیوندی وثیق می‌یافت.

ما تشنه و نیازمند حوزه سیاست بودیم. مشارکت سیاسی به معنای هست و نیست ما بود. به این ترتیب، کنش سیاسی به هیچ روی ناظر به عقلانیت معطوف به هدفی معین نبود، بلکه کنش سیاسی عرصه هستی شناختی احساس اصالت ما بود.

نیاز ما به حوزه سیاست، نیاز از موضع صرف بنده و تابع نبود. بلکه در عین حال، به سبب بعد وجودشناختی و فشردگی‌های مندرج در ساختار سیاست، ما به سو‌ژه‌های قدرتمندی نیز بدل شده بودیم. همان قدر که به واسطه گناه، احساس ناتوانی و نیاز و فرودستی می‌کردیم، به واسطه کنش موفق نیز احساس قهرمانی و پیوند با اسطوره‌های تاریخ داشتیم. به همین جهت بود که همواره در مرز میان سوژه‌های ناتوان تابع و تسلیم و در عین حال سوژه‌های آفرینش‏گر و خالق و قدرتمند حرکت می‌کردیم. از این به آن سقوط کرده و از آن به این عروج می‏کردیم.

2. تداوم وجوه نمادین در نوع حرکت انقلاب

آنچه تداوم حیات لذت بخش در این فضای اسطوره‌ای را ممکن می‌ساخت، تداوم انقلاب در وجه و صورتی بود که تنها موید وجوه نمادین باشد و از حدی فراتر نمی‌رفت که شاکله‌های نمادین را در هم بشکند. پیرمردی در جلو حرکت می‌کرد که ما او را ندیده بودیم. او از دسترس ما به دور بود. حتی تصاویر او نیز معدود بود و به ندرت تصویری از او به دستمان می‌رسید.

زیبایی‏شناسی چهره او، چنان بود که فراخواننده اسطوره‌های تاریخی و خاطرات مقدس تاریخی باشد. قاطعیت کلام او به ما هستی و هویت می‌بخشید. نظم کلامی او فاقد هر وجه خاص ادراکی بود. آن‏چه بر نظم کلامی او استیلا داشت، ساختاری به شدت تحریکی و برانگیزاننده داشت. نقطه قوت کلام او، در هم تافتگی عمیق و شدید میان وجوه مرثیه‌ای و حماسه‌ای بود. دو وجه در هم تافته حماسه و مرثیه با دو سویگی ساختار سوژه انقلاب سازگار بود. در سویه مرثیه او، بر حس گناهکاری خود می‌گریستیم و با حس گناه عمومی که در فضا موج می‌زد، همراه و همگام می‌شدیم و آن‏چه عزم و میل ما برای رهایی از حس گناه را فراهم می‌ساخت، سویه حماسی کلام او بود. با سویه حماسی کلام او ما خود را هم از گناه خصوصی و هم از گناه عمومی خلاص می‌یافتیم.

آن پیرمرد، مظهر همه آن فشردگی‌های زمانی و مکانی بود. چهره مقدسی که به نظرمان بدیلی برای انبیاء و اولیاء بزرگ بود. بیهوده نبود که با شنیدن نامش صلوات می‌فرستادیم. آن‏هم نه یکبار بلکه سه بار. امامش لقب داده بودیم و او را به جد تقدیس می‌کردیم.

جالب است که دیده نشدگی او توسط بازیگران، به بخشی ساختاری از تداوم اسطوره او کمک می‌کرد. چنین بود که مردم چهره او را در ماه جستجو می‌کردند. نکته جالب توجه، اولین واکنش کسانی است که اولین بار او را دیدند. برخی از کسان که اولین بار چشمشان به صورت و بدن او گشوده شد؛ از شگفت‏زدگی، گریستن ناخواسته، دعا و صلوات سخن می‌گفتند اما دراین میان، با چند مورد فریاد ناخواسته و نامفهوم از گلو مواجهیم. یکی از مصاحبه شوندگان می‌گوید که به محض دیدن او بی اختیار فریاد ‌کشیده است اما او خود اظهار می‌دارد که این فریاد پایان همه چیز بود. عادت نکرده بودیم که چهره مقدس حماسی و اسطوره‌ای را ببینیم، بنابراین نفس دیدن او، نحوی خسارت و زیان و کاستی در وجه اسطوره‌ای و مقدس او بود. در اولین لحظه دیدار، یک‏باره همه اختلاف پتانسیل شگرف وجه اسطوره‌ای او که نهایت فشردگی همه زمان و مکان بود و او که یک انسان معمولی در کالبدی زمانی و مکانی خاص بود، در یک فریاد ناخواسته از انتهای گلوی ما تخلیه شد. او با امکان دیده شدن خود، آن فشردگی متجلی شده در یک کالبد را از هم می‌گسیخت.

او در نظم کلامی خود به خوبی توانسته بود رقیب و دشمن را نیز در موضع ضد قهرمان بنشاند. هر چه شاه در پرتو نظم کلامی ایران‏شهری خود، دم از فر و شکوه می‌زد و با گردنی افراشته و در پرتو نورافکن‌های درخشان صورت خود را پرشکوه جلوه می‌داد، او توانسته بود نشان دهد که این شکوه و فر، بیش از آن‏که نشانه قرابت او با شهریاران باستانی ایران باشد، نشانه هم‏سنخی‏اش با یزید و معاویه است. آنان نیز به کردار شهریاران ایرانی این‏چنین در لباس فخر و غرور فرورفته بودند و از مشی و سیره نبوی که سادگی و مردمی بودن بود، فاصله گرفته بودند.

وجه دیگر این تداوم یابی وجوه نمادین، نحوه اعتراضات انقلابی و واکنش نیروهای سرکوب‌گر بود. اگر مقرر بود که ما در اعتراض خود به طور گسترده می‌جنگیدیم و با مرگ به منزله امری جدی طرف می‌شدیم و یا اگر نیروهای سرکوب‌گر شاه، به طور گسترده و وسیع دست به کشتار می‌زدند، یک‏باره مرزهای نمادین شده به یک صحنه واقعی نبرد تحویل می‌شد. بسیاری که چندان جسارت وجرات اعتراض در آن سطح را نداشتند به خانه وکاشانه خود پناه می‌بردند و صحنه را برای گروه‌های خواص خالی می‌کردند و خلاصه پرده‌های نمادین یک‏باره دریده می‌شد. اگر شاه واکنشی نیز نشان نمی‌داد نیز پرده‌های نمادین شده فضا در هم می‌گسیخت و یک‏باره تراژدی جای خود را به هزل و شوخی می‌سپرد.

اما ما صرفاً دست به اعتراض می‌زدیم، شعار می‌دادیم، شیشه می‌شکستیم و به خشونت‌های کم دامنه دست می‌زدیم. به اعتباری دیگر اعتراض وجهی نمادین و صرف اعلام مخالفت داشت. در مقابل نیز خشونت شاه، در حد خشونت نمادین بود. در همان حدی اعمال خشونت می‌کرد که تداوم وجوه نمادین طلب می‌کرد. در همان حدی که انبوه مردمی که جمع شده بودند بتوانند جسدهایی را به دوش بکشند و صحنه کربلا و عاشورا موضوعیتی عینی و جدی پیدا کند. در حد و اندازه‌ای که بتوان بار دیگر نیز به خیابان‌ها گسیل شد.

هزینه نه چندان گزاف اعتراض، همه چیز را مهیای به صحنه آوردن یک حماسه کرده بود. ما در لحظه‌های جوشش انقلابی، با مفهوم حقیقتی انضمامی و تجسد یافته در خیابان گره خورده بودیم. امر مطلق با همان مشخصات هگلی، تجسد یافته بود و ما با او احساس یگانگی داشتیم. به این ترتیب بود که میل ما به بازسازی جماعت به اوج تحقق خود واصل شده بود. جماعت به منزله تجلی حقیقت و امر مطلق صورت تحقق یافته بود.

کیف ناشی از وصال به حقیقت و امر کلی، همه ما را به سوژه‌های مقدس بدل کرده بود. به این ترتیب در منظومه نمادین شده جماعت مستحیل بودیم و در عین حال به اوج فردانگی قدرتمند نیز واصل شده بودیم. چنین بود که در حین تبعیت، احساس آزادی می‌کردیم. کیف آزادی را در تبعیت بی چون و چرا تجسد بخشیده بودیم.

3. پیروزی، نقطه عطفی در وجوه نمادین شده انقلابی

از همان روز نخست پیروزی، دو فرایند همزمان آغاز شد. فرایندهایی که هنوز هم تداوم دارند. فرایند نخست، فرایند زوال تدریجی وجه نمادین برای گروه‌های خاص اجتماعی و سیاسی بود. از همان نخستین روز پیروزی تاکنون، شاهد به پرسش گرفته شدن وجوه نمادین توسط عده‏ای هستیم و به این ترتیب هر روز، به صف کسانی که تلاش دارند این وجوه نمادین را نفی و طرد کنند افزوده می‌شود. در کنار این فرآیند، روند دیگری نیز جریان دارد که محور و مبنای آن تثبیت وجوه نمادین به شیوه‌های گوناگون، از آن‏جمله بازآفرینی، احیا، قرائت مجدد و تشکیل صورت‌های بدیل با همان نتایج پیامدها و مهم‌تر از همه اینها، تلاش برای جست‏وجوی مدلول‌های تازه برای دال در معرض خطر، است.

اما آن‏چه در همان سال‌ها و ماه‌های نخست بعد از پیروزی موضوعیت داشت، به پرسش گرفتن آن فضای نمادین نبود. بلکه به عکس فرآیند تنازع و رقابت برای نمایندگی آن فضای نمادین بود. بدل شدن آن فضا به امکانی برای تحصیل قدرت سیاسی، نمایندگی آن فضا را به یک سرمایه بی بدیل سیاسی بدل کرده بود. اما همین نکته، خیال انگیزی آن فضای نمادین نیز را به پرسش کشید و به عبارتی آن را در معادله یک بازی متفاوت جای داد.

به یاد داشته باشیم که تکوین این ساختار نمادین ناشی از پایان امید به وصال قدرت سیاسی بود، تکوین این ساختار بعد از آنی اتفاق افتاد که اصولا برآینده و امکان توفیق و پیروزی، خط ابهامی کشیده شد. اما اینک آن ابهام به وضوح آمده است. از یکسو وجوه نمادین شده به ابزارها و امکان‌های وصول به قدرت بدل شده‌اند و از سوی دیگر امیدهای به تعویق و تعلیق افکنده شده، اینک به مطالبات عینی و ملموس بدل شده‌اند. و این‏همه یعنی نقطه‌ای بحرانی برای برانگیزانندگی آن فضای نمادین.

به یاد آوریم آن‏همه فشردگی که در شاکله این فضای نمادین شده، اینک آماده است که گشوده شود و هر گشودگی در ساختار فشرده زمان و مکان و سوژه، روایت نمادین شده را شالوده شکنی می‌کند و برای یک فرد یا یک گروه اجتماعی، نقطه عزیمت فاصله گرفتن و ایستادن رویاروی آن فضای نمادین خواهد بود. اینک گویی رویای جماعتی که تحقق عینی یافته بود، آماده از هم گسیختگی است. نطفه‌های گسیختگی ظاهر شده‌اند. خشونت و این، تلخ‌ترین تجلی این گسیختگی است. خشونت‌هایی که به تدریج در عرصه سیاسی ظاهر می‌شدند و به نحوی روزافزون توسعه پیدا می‌کنند. در این شرایط، توسعه و گسترش خشونت‌های خیابانی، نخستین علائم از هم گسیختگی دردناک آن جماعت بازآفرین شده است.

جنگ، مدلولی تازه برای یک دال در معرض خطر

در چنین شرایطی است که جنگ رخ می‌نماید. جنگ فرصت بدیع و تازه‌ای است. جنگ این امکان و فرصت را فراهم خواهد کرد تا دال‌های در مخاطره در شهر را در مدلولی تازه تجسد بخشیم و به اعتبار این مدلول‌ها، تداوم آن‌ها را تضمین کنیم. اما فراخوان دال سرگردان برای مدلول تازه، به معنای انتساب به موقعیت‌ تازه با منطق متفاوت است. این‏چنین است که هر مدلول تازه، ضمن آن‏که امکانی برای تجدید حیات دال فراهم می‌کند، در عین حال موقعیت‌های مخاطره‌آمیز و بحران‌های تازه نیز فراراه دال می‌گسترد.

تلاش برای بازتولید آن وجوه نمادین، همچنان در جنگ جریان دارد. اینک صدام حسین جانشین شاه شده است و آمریکا و متحدان او امکان‌هایی برای بردن دال ظاهر شده در انقلاب به یک فضای جهانی. اینک می‌توان در پرتو جنگ، بعد آن جماعت را وجهی منطقه‌ای و جهانی بخشید و از امت اسلامی سخن گفت. می‌توان در پرتو آن امت، کاستی‌های جماعت در سطح داخلی را نادیده انگاشت. جنگ با عراق و عشق به کربلا، امکانی تازه برای فراخوان رویداد عاشورا در زمینه و بعدی تازه است. شهادت در این جنگ هنوز وجهی نمادین دارد.

اما جنگ به خلاف موقعیت انقلاب، شرایط عینی نزاع با مرگ و زندگی است. بر خلاف انقلاب که مرگ در آن به وجهی صرفاً نمادین تقلیل پیدا می‌کند، اینجا، ‏مرگ قاعده هر روزی است و بیش از زندگی موضوعیت دارد. قاعده، مرگ است و زندگی یک استثنا. در مقابل کشتن نیز موضوعیت پیدا می‌کند. در شرایط جنگی تنها مقرر نیست به نحو نمادین اظهار مخالفت و اعتراض کنیم، بلکه مقرر است که بکشیم و بطور گسترده اجساد دشمن را تلنبار کنیم.

عینیت بیش از اندازه صحنه جنگ، مساله را از حد و اندازه‌های یک بازی نمادین فراتر می‌برد. واقعیت، الگوهای نمادین شده را به سخره می‌گیرد و اینک موقعیتی تازه است که وضع‌های نمادین را شالوده‌شکنی می‌کند.

فرد نیرومندی که در آن فضای نمادین شده بازتولید شده، اینک چگونه می‌تواند در این میدان تازه همچنان احساس قدرت کند؟ او اینک با چند مساله روبروست. او در وهله اول، در معرض مخاطره گسیختگی جماعتی است که در آن احساس امنیت و هویت می‌کرده است. از شهر گریخته است و اینک مجالی تازه برای تجربه زندگی در آن جماعت رویایی می‌جوید. او با احساس گناه و آلودگی و بی پناهی، از شهر که مامن آن جماعت مقدس بود، به جبهه‌ها آمده است. نمی‌خواهد از شهر بشنود و از آن‏چه در آن می‌گذرد.

در عین حال امکانات آن فضای نمادین شده، کاملاً توضیح دهنده موقعیت تازه فضای جنگ نیست. او به‏سادگی آن احساس قدرت موجود در محیط انقلاب را در این فضای تازه ندارد. نه الزامآً جسارت کشته شدن را دارد و نه آمادگی کشتن را.

چنین است که جنگ، ضمن آن‏که امکانی برای بازتولید و تداوم فضای نمادین شده در انقلاب پدید می‌آورد، در عین حال امکانی برای گسیختگی از آن نیز هست. اولین و شاید مهم‌ترین نقطه این گسیختگی، احساس یک فردانیت گسیخته از آن فضای نمادین است. فرد تنها که اینک مقرر است بیرون از فضای نمادین انقلاب، خود را تعریف کند و در باب موقعیت ویژه کشته شدن و کشتن تصمیم بگیرد.

مرگ انبوه و کثیر خواسته یا ناخواسته از تصلب نمادها می‌گریزد. یکی از مصاحبه شوندگان که اساس این مقاله بیش از همه بر مبنای گفته‌های او استوار است، از شالوده شکنی تقدس نمادین شهید در نتیجه نحوه کشته شدن در جنگ سخن می‌گوید. همه تلاش دارند به محض شهید شدن کسی، جسد او را از صحنه بیرون ببرند اما به قول او، این امکان همیشه ممکن نیست. اجساد تکه پاره شده و مانده بر زمین، اجسادی که در نتیجه ماندن بر روی زمین، از حالت طبیعی خود خارج شده‌اند، متلاشی‌اند و گاه مولد بوی نامطبوع و محل تجمع مگس‌ها، وجه نمادین مقوله شهید را در منطقه جنگی کم‏رنگ می‌کنند. البته تجربه فردی این فرد، نشانه تنها امکان تفسیری از این رخداد نیست. چه بسا که در آئینه تجربه فردی دیگران، بتوان همین رخداد را نشانه و بازتولید کننده تصویر بدن‌های برخاک مانده شهیدان کربلا یافت. اما در تجربه فردی آن فرد، همین مساله بنیاد گسیختگی از فضای نمادین دوره انقلاب از مفهوم شهید است.

این‏چنین است که جنگ، اولین نقطه گسیختگی از فضای نمادین انقلاب و ظهور فردانیتی تازه است. سوژه اینک از فشردگی ناشی از ایده انقلاب، به تدریج بیرون می‌خزد. این فردانیت گسیخته شده، در وهله اول فرصت ارتباط عاری از واسطه آن فضای نمادین با خداوند را می‌یابد. مساله مرگ، فرصت یک رویارویی تازه با خداوند را برای او فراهم می‌کند. خداوندی که اینک بیرون از آن فضای نمادین خلق و کشف می‌شود، دوباره از زمین فاصله گرفته است.

خدایی که از مستقل از امر اجتماعی درک می‌شود. خدایی که مستقل از امر سیاسی است. خدایی که در مضمون کنش‌های قهرمانانه حضور و تجلی نمی‌کند. خدایی که دراین‏همه هست اما در عین حال امکان ارتباطی عمیق مستقل از این‏همه با او وجود دارد. خدایی که گویی دوباره تعالی جسته و در آسمان مسکن گزیده است. خدایی که بدون واسطه هیچ امری، تنها محل امان جستن و پناه‏جویی است.

بازگشت خداوند به آسمان، به معنای جدا کردن دوباره امور زمینی از اوست. اینک با جدا کردن آسمان و زمین می‌توان گسیختگی در زمین را به زمین نسبت داد و خداوند را از آلودگی به آن پیرا دانست؛ چرا که خداوند در آن وجوه نمادین انقلاب حضور خیابانی داشت، اما اینک در خشونت‌های خیابانی، تنها ناظر از بالاست. اینک همان‏قدر که در آن جماعت مقدس احساس تقدس شخصی داشتیم، در گسیختگی آن جماعت مقدس احساس گناهی جمعی داریم.

چنین بود که یک‏باره مناسکی تازه ظاهر شد. مجالس متعدد دعا و نیایش. مصاحبه شونده ما به یاد می‌آورد که آن سال‌ها به نحوی عجیب، ساعت‌های متمادی را در مجالس دعا می‌گذراند و شاهد گریه‌های عمیق بود. او آن‏همه گریه و گریه و گریه را اینک واکنشی به احساس گناه جمعی می‌دانست. گسیختگی آن جماعت مقدس، احساسی شبیه بازماندگان حادثه کربلا به همه بخشیده بود. امر مقدسی در درون و بیرون سربریده شده بود و اینک آن وجه نمادینی که به ما احساس قدرت می‌داد جای خود را به احساس گناه بخشیده بود.

او بخشی از احساس گناه عمیق خود را به شهادت برادر کوچکش نسبت می‌داد. او که به شدت متاثر از راه و روش و سخن او بود و به اشتیاقی بیشتر از او به جبهه‌های جنگ آمده بود، به شهادت رسیده بود و او خود را در شهادت او مقصر می‌یافت و این، احساس گناهش را تشدید می‌کرد.

جنگ برای بخش مهمی از نسل اول که بازیگران فعال انقلاب نیز بودند، در همان یکی دو سال اول خاتمه یافت و به تدریج، صحنه فراخوان نسل تازه‌ای شد که چندان تجربه انقلاب را نداشت و با جنگ خود را می‌یافت. در نظم تبلیغی تازه‌ای که به بسیجی گسترده در نسل بعدی انجامید، شهادت و پیوند با شهیدان کربلا، اولویت یافت.

پس از جنگ

اما نسل انقلاب با گسیختن از فضای جنگ، به تدریج به شهر بازگشت. بازگشت او به شهر، نقطه عزیمت دو واکنش متعارض بود که گاه همراه یکدیگر یک روح را از هم می‌گسیخت. یکی از آنها، اختیار کردن رویکردی فردی و خصوصی به دین بود. او اینک در تنهایی و گسیختگی از فضای نمادین شده جمعی، خداوند را تنها محل امن خود می‌یافت. واکنش دیگر به خلاف، طغیان امیال بود. به یاد آوریم که ساختار نمادین برانگیزاننده در انقلاب، وجهی به شدت مردانه داشت. اینک ساختار مردانه آن روایت، زاینده یک ناسازه در درون و یا همان طغیان امیال بود.

یک جلوه این طغیان، ظهور شادی در مقابل آن فضای عبوس و نمادین بود. جلوه دیگرش ساخت گفتاری هزل آمیز، جک، شوخی‌های متعدد، مسخره‌گی و .... بود و جست‏وجوی آزادی در گناه و نفی حریم‌های ممنوعه آن نظم نمادین. سوژه فشرده در فضای نمادین، اینک به تدریج از هم می‌گسیخت. امیالش بر او چیرگی می‌یافت و حس انسجام و پیوند درونی او را می‌درید.

پیامد دیگر فضای بعد از جنگ، احساس نیاز به بازگشت به عشق‌های زمینی بود. در این دوران، بسیاری به احساسات دست کم گرفته شده عاشقانه خود در دوران جوانی بازگشتند. بخشی عشق‌های جدید از سرگرفته و درگیر نزاع‌های خانوادگی شدند. انتخاب سبک‌های جدید زندگی، مثل خوش پوشی و رسیدگی به بدن و زیبایی تن، الگوهای خوراک جدید، از دیگر شاخصه‌های این سوژه گسیخته بود.

در چنین شرایطی، به فضای گفتمانی جدیدی نیز نیاز بود تا آن ساختار نمادین را یک‏باره از هم بگسلد. الگوی گفتار سازندگی، و مقوله پیشرفت و ضرورت پشت سرگذاشتن دوران جنگ و عقب‏ماندگی‌های ناشی از دوران جنگ، آن فشردگی زمانی را از هم گسیخت. زمان دوباره از هم گشوده شد و چشم‌ها به سوی آینده پیشرفته و توسعه یافته متوجه گردید.

از هم فشردگی مکانی نیز با الگوهای تازه تفسیر دینی موضوعیت یافت. خداوند دوباره به آسمان فراخوانده شد. زمین و آسمان از هم گسیخت. خداوند مدیریت زمین را به بشریت سپرد و خود از جهان ما آدمیان فارغ شد. به عبارتی پادگفتمان نقاد روایت انقلاب، چیزی نبود، الا شالوده شکنی ساختار درهم فشرده زمان و مکان و سوژه. درهم تنیدگی این همه از هم گسیخت و در گشودگی آن، احساس تازه‌ای از آزادی رویاروی احساس آزادی ناشی از آن فشردگی پدیدار شد.

البته این قصه را هر چه از ساختار رسمی قدرت بیشتر فاصله بگیریم، بیشتر جدی می‌یابیم. اما هر چه به ساختار رسمی قدرت نزدیک شویم، بیشتر شاهد وفاداری به آن ساختار نمادین هستیم. نظام سیاسی در گروه‌هایی خاص که در فرآیند دگرگونی نظام ارزش‏های بعد از جنگ به حاشیه رفتند، دال‌های نمادین دوران انقلاب و جنگ را توسعه بخشید اما مهم‌تر از آن، صدور آن دال‌ها به محیط‌های تازه بود. لبنان و فلسطین و بسیاری دیگر از موقعیت‌های خاص در منطقه، محل‏های امنی بودند، برای آن‏که مدلول تازه این دال‌های بازمانده از مدلول در فضای داخلی باشد.

اما در عین حال، پشت سرگذاشتن آن فضای نمادین که با درهم فشردگی‌های سه گانه مکانی و زمانی و سوژه تولید شده بود، خالی از بحران‌های خاص خود نبوده و نیست. از هم گسیختگی و گشودگی بعد از آن فشردگی‌ها، بحران‌های معنایی خاص خود را در پی آورده است. اینک باید بازهم در انتظار ظهور تقاضاهای تازه برای فشردگی‌های تازه بود. در چنان صورتی می‌توان از امکان‌های بدیع برای بازخوانی آن فضای نمادین سخن گفت.

این قصه، همان‏طور که ناظر به فرایند تکوین و گسیختگی در آن متن نمادین است، در عین حال زمینه ساز توضیح فرایند بازتولید و احیای آن نیز هست. این فضای نمادین به منزله یک سرمایه سیاسی مهم، همچنان در فضاهای اجتماعی که بازتولید کننده نحوی ناکامی در تحول رادیکال وضع موجود است، قابلیت مصرف دارد. از جمله خود رزمندگان بازگشته از جنگ، الزاماً تن به پذیرش تحولات پس از جنگ ندادند بلکه توانستند از آن سناریویی برای تکرار داستان بسازند. به این معنا که گویی افق دنیای جدید قابلیت گسیختن ندارد و این‏چنین است که بر یک ناامیدی از تحول، داستان دوباره قدرت بازتولید و احیا یافته است.

در عین حال می‌توان بر این مبنا میان ساختار نمادین انقلاب ایران و آن‏چه پس از انقلاب ایران رخ داد، نیز تمایز قائل شد. اگر به تعبیر غربی‌ها، انقلاب ایران را یک انقلاب بنیادگرایانه بخوانیم؛ بنیادگرایی از نوع انقلاب ایران با آن‏چه پس از انقلاب در ایران جریان یافت و پس از آن در منطقه رخ نمود، تفاوت‌های آشکاری وجود دارد. انقلاب ایران یک انقلاب در پرتو ناکامی ناشی از تحول بود. اما آنچه پس از پیروزی انقلاب در ایران اتفاق افتاد، به ویژه پس از آن‏که با شکست اشغال افغانستان رخ نمود، دو ساختار روایی متفاوت دارد. این دومی که البته صوری از آن در فضای ایران نیز انتشار یافت، رویای پیروزی داشت و به جای فشردگی در زمان حال، گذشته را در آینده قابل تحصیل فشرده کرده بود. که این خود منشاء تمایزات و تفاوت‌هایی چشمگیر است که بحث البته مستقلی طلب می‌کند.

آموزه‏های ما این گونه است که زمین ودنیای مادی اساسا محل عبور است گویی پل است میان یک عدم و یک عدم دیگر. ما می‏آییم از این پل عبور کنیم تا به خداوند برسیم این آموزه اخلاقی را انقلاب تبدیل می کند به موتوری محرک برای تکلیف؛ فرصتی است برای ملاقات با خداوند و نگرش هایدگری است که میرایان با عبور از پل بدل می شوند به نامیرایان

susan20shariatiمیزگرد تبیین تاریخی و جامعه‏ شناسی هزاره‏‌گرایی، از جمله برنامه‏‌های گروه جامعه‏‌شناسی دین انجمن در زمستان 85 بود. در این میزگرد، سوسن شریعتی، حسن محدثی، محمد پارسانیا و سعید حجاریان شرکت داشتند. در زیر، متن کامل سخنرانی دکتر شریعتی آمده است:

صحبت کردن در باب موعودگرایی و هزاره‏‌گرایی، به دلیل پیوند خوردن این مسأله با احساسات دینی و مذهبی ما می‏تواند کار پر مخاطره‏ای باشد، اگر در آن خیلی بی‏ ملاحظه صحبت کنیم و در عین حال می‏تواند کار بی‏‏ خاصیتی باشد، اگر مدام و صرفاً ملاحظات رادر نظر بگیریم. به هر حال، در چنین شرایطی، اگر رویکرد تاریخی را علمی بدانیم که قرار نیست جای باورها بنشیند و تنها در بهترین شکل خود، خواهد توانست به باورهای قدسی وجه انضمامی ‏دهد؛ می‏تواند همان نقطه تعادل مطلوبی باشد که برای ورود به این بحث ضروری و الزامی است. علاوه بر آن، از طریق رویکرد تاریخی به این مقوله است که قیاس میان اشکال متعدد زیست باورهای موعودگرایانه در جوامع مختلف، ممکن می‌گردد. بنابراین تمام بحث‏ من، در چنین قالبی صورت می‏گیرد.

به طورکلی انگیزة طرح این بحث، پاسخ گفتن به این دو پرسش عمیق و قدیمی است:

پرسش اول: آیا اساساً باور به موعود یا موعودگرایی، موتور حرکت است یا مانعی برای تغییر؟ در پاسخ به این سؤال، دو سنت وجود دارد:

الف- یکی مواضع کسانی چون کسروی که معتقد بودند اساساً باور به موعود در فرهنگ ما، مانع شکل‏گیری دولت ملی شده به این دلیل که وجدان مذهبی را در برابر وجدان ملی و مدنی قرار داده است. باور به اینکه همه دولت‏ها غصب هستند و فاقد مشروعیت موجب شده است که حس همبستگی میان شهروندان و در نسبت با قدرت‏های مسلط، هیچ‏گاه به گونه‏ای جدی شکل نگیرد. شکل‏گیری نهاد روحانیت به موازات نهاد دولت و در بسیاری اوقات در برابر هم، عارضه دیگر این باور است و همه اینها در نتیجه از موانع اصلی رشد و توسعه جامعه به حساب می‏آیند.

ب- سنت دیگر، مختص آن دسته از متفکرین مذهبی‏ای بود که معتقد بودند باور به موعود می‏تواند تحت شرایطی و به قصد تغییر در نظم مستقر، موتور حرکت باشد.

پرسش دوم:‏ هانری کوربن در کتاب اسلام ایرانی می‏گوید که در تشیع، از آنجا که با بسته شدن سیکل نبوت، سیکل امامت گشوده می شود، هر گونه امکان سکولاریزاسیون و تفکیک ساحت عرفی و قدسی ناممکن است. پرسش دوم بر اساس همین نظریه شکل می گیرد : آیا موعود گرایی ، مانع تحقق سکولاریزاسیون است؟

من برای پاسخ به این پرسش‏ها، صحبتم را حول و حوش سه محور خدمتتان عرض می‏کنم.

1ـ باور به موعود که الزاماً نباید باجنبش های موعود گرا یکی گرفته شود. موعودگرایی ناظر بر دو امر متفاوت است. از یک سو، شامل باورها است و از سوی دیگر ناظر بر جنبش‏های اجتماعی. باورها، صرفاً تحت شرایطی منجر به جنبش می‏شوند و هیچ اتوماتیزمی وجود ندارد.

2ـ شرایط فعالیت باورها؛ این‌که این باورها در چه شرایطی و بنابر چه انگیزه‏هایی فعال شده و تبدیل به نهضت و جنبش اجتماعی می‏شوند.

3ـ ساختارها و ویژگی‏های کلی جنبش‏های موعودگرا

1-باور به موعود

باور به موعود در ادیان ابراهیمی- که البته مختص ادیان ابراهیمی نیست- عمدتاً بر سه محورطبیعت ظهور، شخصیت موعود و علائم ظهور می‏چرخد.

- طبیعت ظهور. در باب طبیعت ظهور سنت‏های مختلفی وجود دارد. پرسش ها این است: آیا اساساً ظهور، یک اتفاق این جهانی است و یا آرزویی است که درملکوت آسمان تحقق خواهد یافت. آیا یک اتفاق تاریخی است یا یک اتفاق اتوپیک؟ آیا جهان شمول است یا تنها برای ملت و اجتماع خاصی است؟ آیا جبران کمبودی در زندگی مادی است و یا امیدی برای فردای پس از مرگ؟ طبیعتی سیاسی و عدالت محورانه دارد و یا فردی و عرفانی(آزادی‌بخش فردی)؟

یهودیت باور دارد که ظهور، اتفاقی است متعلق به این دنیا و به این قصد که به سرگردانی قوم یهود پایان دهد و وحدت اولیه از دست رفته را به او باز گرداند. در مسیحیت، اما باور به بازگشت مسیح در دو فاز تبیین می‏شود. در سه قرن اولیه مسیحی، ظهور را متعلق به این دنیا می‏دانستند و انتظار بازگشت را این جهانی می‏خواستند اما از قرن سوم به بعد و به خصوص پس از سن اگوستن، باور به ظهور مسیح دراین جهان، جای خود را به ملکوت آسمان داد و بدل به یکی از دگم‏های اصلی مسیحیت شد. در این میان، تفکر اسلامی شباهت بیشتری به بحث یهودیت دارد، به این معنا که ظهور را این جهانی می‏داند، البته با تفاوت‏هایی. در تفکر اسلامی، برخلاف یهودیت که رسالت موعود رابازگرداندن وحدت ملی تعریف می‏کند، موعود اسلامی تغییر نظم مسلط و برقراری عدالت و صلح را هدف قرار داده است.

-شخصیت موعود. یکی از مباحث اساسی، خصوصیات موعود است. بدون موعود، هیچ جریان موعودگرایی متصور نیست.

وبر در مباحثی که حول و حوش کاریزما دارد، به این مسأله می‏پردازد. وبر پیامبر و موعود را شبیه به هم تعریف می‏کند و آن دو را در برابر کشیشان قرار می‏دهد. بر خلاف کشیشان، موعود و پیامبر مشروعیت خود را نه از طریق قرار گرفتن در سلسله مراتب نهاد مذهبی، بلکه ازنسبت بی‏واسطه‏ با خدا می‏گیرند و از قیود و دگم‏های مسلط آزاد هستند. رسالت اصلی این دو، وضع قوانین مذهبی جدید است. تنها تفاوتی که میان آنها وجود دارد، در این است که موعود وظیفه‏ای سیاسی دارد و رسالتش نه فقط ابلاغ پیام که تحقق عینی آن در جامعه است. آلفاندری بر این تفاوت نکته دیگری نیز اضافه می‏کند و آن در نسبت متفاوتی است که موعود با اجتماع مومنین برقرار می‏کند. موعود بر خلاف پیامبر، در میان مومنین باقی می‏ماند و حضوری فعال دارد و دلمشغول زندگی روزمره انسان نیز هست.

دومین بحثی که حول و حوش شخصیت موعود پیش می آید، مربوط به هویت او است . گاه موعود، شخصیتی حقیقی و حقوقی است که بوده، به دلایلی غایب شده و باز خواهد گشت (مسیحیت و تشیع) و یا موعود یهودیت که علی رغم داشتن هویت مشخص، در گذشته نبوده اما در آینده خواهد آمد.

سومین مشخصه‌‏ی موعود، غیبت او است؛ غایب همیشه حاضر که در لحظه لحظه زندگی ما نقش دارد.

چهارمین مشخصه، مسلح بودن موعود در ادیان ابراهیمی است. او همیشه با دسته و گروهی از برگزیدگان (ملتزمین رکاب) می‌آید وتقریباً همیشه شمشیر و سلاح دارد. رئیس یک ارتش است. پنجمین مشخصه مساله تبار موعود است. موعود مشروعیت خود را از یک سلاله و تبار می‏گیرد. او گاه مدعی است که فرستاده‏ خدا است، گاه فرزند خدا و گاه انسان خدا. گاه پیامبری است که بعداً موعود می‏شود، شخصیتی است تاریخی که بعداً تبدیل به افسانه می‏شود. یا خود مدعی است یا دیگران او را چنین می‏نامند. گاه شناسنامه دارد و گاه نه.

- علائم ظهور. صحبت از علائم ظهور از عمده ترین مباحث مربوط به ظهور است . علائمی طبیعی (وضعیت‏های حشرگونه، آسمان و زمینی در حال کن فیکون ، رعد و برق و زلزله و...)، علائمی مربوط به رفتار اجتماعی و وضعیت اخلاقی( فساد ، سکس دسته جمعی، مردان شبیه زنان و زنان شبیه مردان)، نمونه‏هایی از آن است. ظهور او غالباً به دنبال یک فاجعه، یک کشتار، تغییرات طبیعی و تحولات اجتماعی و اخلاقی همراه است. از همین رو، دوره‏ انتظار هم به مثابه‏ نوعی مجازات برای مومن است و هم نوعی رسالت.

2- در چه تیپ جوامعی و تحت چه شرایطی، این باورها فعال می‏شوند؟ ماریا ایزورا دو کیروز(maria isaura pereira de quieroz) در کتابی به نام «رفرم و انقلاب در جوامع سنتی» تاریخ جنبش‏های موعودگرا را مورد مطالعه قرار داده و نشان می‏دهد که در چه هنگام و تحت چه شرایطی باورهای موعودگرایانه فعال شده و سرمنشاء نهضت می‏شوند. باورهای موعودگرایانه، معمولاً در جوامعی با تیپ سنتی، تیپ بدوی و یا تیپ تلفیقی که ساختارهای سنتی مدرن و سنتی را در کنار هم دارند و بسته به تیپ مذهب مسلط و در شرایط آنومیک (بحران های عمیق اقتصادی-اجتماعی و سیاسی) فعال می‏شوند. البته به همه این فاکتورها باید سر زدن یک تیپ کاریزماتیک را هم افزود. رژه باستید نیز از شرایط تاریخی، ساختار اجتماع، تغییرات مورفولوژیک و تحولات اقتصادی و بالاخص شخصیت موعود به عنوان فاکتورهای اصلی فعال شدن باورهای موعودگرایانه سخن می گوید. مقصود از تیپ جامعه، نوع روابط اجتماعی خاصی است که گروهها و افراد در درون خود برقرار می کنند. جوامع سنتی آن تیپ جوامعی هستند که برمحور مناسبات قومی-خانوادگی، سلسله مراتبی و بر اساس همبستگی‏های عمودی می‏چرخند؛ بر خلاف جوامع مدرن که در آنها، طبقات اجتماعی و همبستگی‏های افقی شکل گرفته‏‌اند. به دلایل متعددی این تیپ جوامع در معرض تغییر قرار می‏گیرند و دست‏خوش بحران و مستعد بروز نارضایتی می‏شوند، نارضایتی‏ای که خود زمینه‌‏ساز جنبش‏های موعودگرایانه است. تغییرات اقتصادی، سر زدن طبقات اجتماعی جدید و درهم ریختگی سازماندهی اجتماعی و یا تغییر در لایه‏‌های اجتماعی، همگی می‏توانند بستر مساعد سر زدن این نوع جنبش‏ها باشند. جنبش‏های هزاره‏‌گرای قرون وسطی غربی که عمدتاً در مناطقی چون آلمان، بلژیک و بخشی از فرانسه سر زد، دقیقاً محصول چنین شرایطی بودند. بحران، البته می‏تواند دلایل سیاسی داشته باشد و یا اینکه محصول یک سری در هم ریختگی‏‌های فرهنگی باشند. نهضت‏های موعود‏گرایانه در جوامع بدوی به‏دنبال پیدایش استعمار، از این جنس بودند. استعمار مناسبات درونی این اقوام را به هم ریخت و آنها را تبدیل به اقشار فرو دست کرد. از آنجا که در چنین جوامعی، ساحت قدسی و عرفی چندان تفکیک‏‌پذیر نیستند، هرگونه اعتراض اجتماعی در قالب‏ها و فرم‏های مذهبی بروز می‏یابند.

براساس همین دلایل، سه تیپولوژی موعودگرایی می‏توان ذکر کرد؛

- موعودگرایی‏های ملی که به قصد کسب دوباره وحدت از دست رفته، بازگشت به سرزمین از دست رفته و بازسازی قدرت از دست رفته شکل می‌گیرند و موعودگرایی یهودیت نمونه‏ای از این تیپ است. همچنین برخی ازنهضت‏های هزاره‏گرایانه‏ قرون وسطی (به عنوان مثال موقعیتی که فردریک ریش سرخ پس از مرگش در قرن دوازدهم پیدا کرد و از بین رفتن قدرت‏ اولیه امپراطوری ژرمنی به‏‌دنبال مرگ او در جنگ‏های صلیبی و امید به بازیافتن آن اقتدار اولیه مردم ژرمن را واداشت که او را نه مرده که غایب بپندارند و امیدوار به بازگشتش باشند تا بیاید و روزگار از دست رفته را احیا کند.) یا تیپ جنبش‏های موعودگرایانه‌‏ای که در برابر قدرت خارجی شکل می‏گیرد.

- موعودگرایی‌‏های از تیپ منهدم‏‌ کننده. جنبش‏هایی که نه در برابر قدرت خارجی و یا کسب وحدت ملی، بلکه معطوف به تغییر در درون جوامع بوده و به‏دنبال بروز بحران‏های اقتصادی و اجتماعی سر می‏زنند. هدف این جنبش‏ها، بازسازی وضع موجود است. مثال مشخص در این مورد، جنبش‏های موعودگرایانه قرون وسطی و اروپای قرون دوازدهم تا چهاردهم است. رشد تجارت و شهرنشینی، به وجود آمدن طبقه متوسط جدید در برابر دو طبقه همیشگی ارباب و رعیت، شکل‏گیری حاشیه‏نشینان شهری که جذب بازار کار نشده بودند و برهم خوردن نظم اجتماعی حاکم، زمینه‌‏ساز به وجود آمدن جریانات هزاره‏گرا شد‏. این جنبش‏ها که اعتراضاتی علیه وضع موجودند، غالباً با پرچم دین و به کمک فعال شدن اسطوره‏های دینی انجام می‏گیرند و در عین حال در تقابل با نهاد رسمی مسیحیت خود را تعریف می‏کنند. به همین دلیل وجه بدعت‏‌گذار داشته و عموماً تکذیب و تخریب می‏شدند.

- جنبش‏های دسته سوم را، جنبش‏های رفرمیستی می‏گویند که وجه مخرب جنبش‏های منهدم‏ کننده را ندارند و در جوامع در حال گذار و با ساختارهایی توامان سر می‏زنند. جوامعی که هم شاهد شکل‏‌گیری طبقات اجتماعی هستیم و هم شاهد بقای ساختار سنتی - قبیلگی. این جنبش‏ها، اجتماعی امت‏وار برای خود می‏سازند و با حاشیه‏نشینی خودساخته سعی می‏کنند از این طریق و بدون مبارزه مستقیم تغییراتی را ایجاد کنند.

3- ساختارها و ویژگی‏های کلی جنبش‏های موعودگرا.

سومین بحث قابل طرح در این زمینه، ویژگی‏های کلی جنبش‏های موعودگرایانه است. می‌توان این‌گونه برشمرد:

- نخست تعریف دوباره از نسبت فرد و جمع. باور به این اصل که برای ایجاد تغییر باید شرایط ظهور را فراهم کرد و در نتیجه دست به اقدام زد، خود زمینه‏ساز شکل‏گیری وجدان جمعی و نوعی مسئولیت فردی در جوامع سنتی بوده است .

- همه‏ نهضت‏های موعودگرا، دارای ساختاری متمرکز و سلسله مراتبی در درون خود هستند. در راس آن یک چهره‏ کاریزماتیک (موعود) و به‏دنبال آن خلق پیرو. دست آخر برگزیدگانی که نقش واسط را میان موعود و خیل پیروان بازی می‏کنند (ملتزمین رکاب).

- سومین مشخصه، ریتم سیکلی این جنبش‌هاست؛ یعنی همیشه نوعی فضاسازی روحی- روانی ایجاد می‏شود، به‏دنبال آن موعود سر می‏زند و رهبری یک جنبش اجتماعی را بر عهده می‏گیرد، اندکی بعد سرکوب شده و به خواب می‏رود تا این‏که دوباره در دوره تاریخی دیگری به دلایل و با شیوه‏های متفاوتی سر ‏زند. علاوه بر این،

- دیگرمشخصه مهم‏جریانات موعودگرا، وجود و حضور توامان تکرار و نوآوری است. یعنی در عین حال که به دنبال آن‏اند که آن چه را بوده است و دیگر نیست بازسازی کنند و آن را مکرر سازند؛ در عین حال به دنبال نوآوری نیز هستند. چراکه واقعیت هر بار به شکلی در می‏‌آید و هر اقدامی را در معرض تغییر رفتار و مدل قرار می دهد. همین موضوع جنبش‏های موعودگرایانه را بسیار تجربه‏‌گرا می‏کند.

- در نهایت این‌که جنبش‌های موعودگرا همیشه وجهی تخریب‏گر و خشونت‏‌آمیز نداشته‌‏اند. اگرچه این جنبش‏ها در اکثر مواقع، برای برقراری صلح و به نیت آن به خشونت متوسل می‏شوند، با وجود این هستند جنبش‏های موعودگرایانه‌ای که از طریق بایکوت جوامع موجود و فاصله‏گیری از آنها، خود را تعریف می‏کنند.

وی در پایان و در نتیجه‏‌گیری از سخنان خود، تاکید کرد: باورهای موعودگرایانه، همیشه و در هر موقعیتی منجر به جنبش نمی‏شوند بلکه تحت شرایط خاصی این باورها از وضعیت ذهنی خارج شده و فعال می‏شوند و در اکثر اوقات، در حد یک سری باورها و در وضعیت معلق باقی می‏مانند. علاوه بر این، این جنبش‏ها عموماً از کنترل نهاد دینی و کلیسا خارج‏اند و در حاشیه آن تعریف می‏شوند شکل می‏گیرند. و دست آخر این‏که ظاهراً انتظارِ موعود هیچ‏گاه به سر نمی رسد: از یک سو، مؤمن بر این باور است که ظهور موعود، اتفاقی این جهانی است و باید هم اکنون رخ دهد و از سوی دیگربه محض سر زدن و از راه رسیدن یک مدعی ، گفته می شود که دروغین است. این پارادوکس اساسی در جنبش‏های موعودگرایانه نشان می‏دهد که در جوامع سنتی که با واسطه مذهب به خود می‏نگرند و به تغییر می‏اندیشند. چنین باورهایی می‏توانند موتور حرکت و تغییر باشند و در عین حال، موجب سر زدن وجدان اجتماعی و منجر به بازسازی نظمی جدید. باورهای موعودگرایانه در جوامع سنتی - که الزاماً باورهایی منطبق با دگمهای مسلط و ارتدوکس نیستند- در شرایط ملتهب اجتماعی و در وضعیت‏های حد، می‏توانند فعال شوند و منجر به فعالیت و میل به اقدام جمعی شوند. درعین حال، باید یادآور شد که این باورها در کشورهای مدرن هم می‏توانند ریتم سیکلی خود را به روندی تدریجی و آرام تبدیل کنند و همین امر می‌تواند زمینه‏‌ساز نوعی تغییر در مناسبات اجتماعی باشد.

nikpeyکتاب دین در دموکراسی و حقوق بشر، اثر مارسل گُشه در سال 1385، با ترجمه امیر نیک‏پی منتشر شده است. نیک ‏پی عضو هیأت علمی دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی و یکی از اعضای گروه جامعه ‏شناسی دین انجمن جامعه‏ شناسی ایران است. او با حضور در یکی از نشست‏های این گروه، به بررسی و نقد اثر گشه پرداخت. گزارش این نشست را در زیر می‏خوانید:

نیک‏پی در ابتدای سخنان خود، مارسل گشه را از آن دسته متفکران فرانسوی معرفی کرد که هرچند نام چندان مطرحی در جهان ندارند ولی از جمله تأثیرگذاران جریانات فکری فرانسه به شمار می‏روند. او درباره آشنایی خود با گشه گفت: من در دهه 1980، به صورت غیرمستقیم و از طریق خواندن آثار مارسل گوشه، با او آشنا بودم تا آنکه کتاب من با عنوان "دین و سیاست در ایران معاصر" به فرانسه منتشر شد. پس از خواندن این کتاب توسط ایشان، ما ملاقات مستقیمی داشتیم و از آن زمان تا به حال، مراودات فکری و دوستی داریم. در یکی از این گفت‏وگوها، من پیشنهاد کردم که این کتاب ایشان را به فارسی ترجمه کنم. البته کتاب مهم‏تر او که هم به انگلیسی و هم به عربی ترجمه شده، تحت عنوان "افسون‏زدایی از جهان" یا همان تاریخ سیاسی دین است که ایشان در این کتاب، نظریه "خروج دین" را در تاریخ مسیحیت مطرح می‏کند. علاوه بر این، کتاب "امر دینی پس از دین"، اثر دیگری است که او به همراه لوک فری فیلسوف دیگر فرانسوی منتشر کرده است.
به گفته نیک ‏پی، کتاب دین در دموکراسی و حقوق بشر در دو بخش تهیه شده است؛ یک بخش "دین در دموکراسی و سرگذشت لائیسیته در فرانسه" و بخش دیگر، شامل دو مقاله "حقوق بشر یک سیاست نیست" و "هنگامی که حقوق بشر یک سیاست می‏شود". اولین مقاله در سال 1980 و دومی بیست سال بعد از آن منتشر شده است.
این مترجم آثار متفکران فرانسوی درطول صحبت‏هایش، نارضایتی خود را تاحدی از فرم کتاب و ثقیل بودن متن برخی صحافت آن اعلام کرد ولی درعین حال بلافاصله یکی از دلایل این امر را متوجه نوع ترجمه خود که بر پایه ترجمه دقیق و واژه به واژه است، دانست و البته دلیل دیگر را عدم سرمایه‏گذاری کافی ناشران ایرانی برای ویرایش کتاب معرفی کرد.
وی در ادامه گفت: اولین تز مهم کتاب این است که به اعتقاد نویسنده در نظام سیاسی لائیک یا همان لائیسیته، قدرت سیاسی فقط باید در قالب داور پلورالیسم اجتماعی ظاهر شود. یعنی قدرت به مفهوم عام‏تر و حکومت به مفهوم خاص‏تر، باید در قالب داور و نه در قالب طرف درگیر و یا طرفدارایدئولوژی خاصی خود را نشان دهد. به عبارت دیگر، قدرت و حکومت نباید ایدئولوژیک باشند. البته گشه این مسأله را به عنوان یک اصل در سطح نظری مطرح می‏کند. دراینجا باید توضیح داد که او از عبارات سکولاریزاسیون و یا لائیسیزاسیون استفاده نمی‏کند؛ بلکه واژه "خروج دین" را به کار می‏برد. از نظر او خروج دین به معنای خروج اعتقادات دینی در جوامع نیست؛ بلکه منظور، خروج دین از دنیایی است که در آن دین نظام دهنده بوده و عامل اصلی تعین بخشی در ساختارهای اجتماعی است.
نیک ‏پی افزود: گشه همچنین از بازترکیب مجموعه دنیای انسانی، اصلاح اساسی و باز تدوین آن‏چه که به مدت هزاران سال چهره دگرگونی دین را در خود پوشانده، سخن می‏گوید. از سوی دیگر، ویژگی‏های خروج دین از نظر او، عبارتند از: ضعیف شدن نقش روحانیت در دینداری‏های جدید، افول اعمال مذهبی، پس‏روی پیوستن به فرقه‏های دینی سنتی، کاهش افرادی که رسالت سنتی مذهبی احساس می‏کنند و از بین رفتن مراجع دینی. این در حالی است که بنا بر اعتقاد این متفکر فرانسوی، لائیسیته سه مرحله دارد. مرحله اول تبعیت دیانت از سیاست و دوره پیشامدرن است. مرحله دوم، مرحله تفکیک جامعه مدنی از حکومت است که در این دوره جدایی حوزه عمومی و خصوصی پایه‏گذاری می‏شود و بالاخره مرحله سوم که از سال 1905 آغاز شده، مرحله بی‏طرفی دموکراتیک است. به این معنا که در دو مرحله اول که حکومت و دولت خود یک طرف درگیری‏های ایدئولوژیک بوده‏اند، لائیسیته به تعبیر او بسته است و طی دوران هفتاد یا هشتاد ساله آن، پس از انقلاب فرانسه، آزادی دینی قربانی آزادی سیاسی شده است. این در حالی است که در دوره بی‏طرفی دموکراتیک، لائیسیته باز اتفاق می‏افتد.
وی ادامه داد: از سوی دیگر، گشه لائیسیته را در بحران معرفی می‏کند و معتقد است که ما به ویژه در سی سال اخیر در عصر هویت‏ها زندگی می‏کنیم و حکومت‏ها به ویژه حکومت فرانسه در برابر این واقعیت قرار گرفته‏اند که آیا افراد باید هویت‏های جمعی خود را از قبیل هویت دینی، منطقه‏ای و ... کنار گذاشته و در قالب یک هویت عام ملی اظهار وجود کنند یا نه. در همین راستا، تکیه بر هویت‏های منطقه‏ای ـ قومی به عنوان یک جنبش اجتماعی، بعد از 1960 در غرب هم‏زمان با جنبش‏های محیط زیستی و فمینیستی و دیگر جنبش‏ها مطرح بود و در سال‏های 1980 به اوج خود رسید. در این زمینه، همان طور که می‏دانیم، فرانسه از جهاتی شبیه ایران است. یعنی حکومت با دولت ـ ملتی که تشکیل داد زبان منطقه مرکزی کشور را به نوعی به دیگر مناطق تحمیل کرده است و این همان کاری است که رضا شاه در ایران انجام داد. در واقع مصادف با همین وقایع در سال‏های 1960، مطالبات قومی ـ منطقه‏ای مطرح شد و در سال‏های 1980 به اوج خود رسید و به یک معنا نظام فرانسه را دچار مشکل کرد. یکی از ده‏ها مسأله‏ای که در این زمینه به وجود آمده، بحث حجاب دختران مسلمان است. در واقع ایده مارسل گشه این است که دیگر نمی‏توان اعتقادات و هویت‏های منطقه‏ای و دینی را تنها در حوزه خصوصی نگاه داشت. به یک معنا این مسأله‏ای است که ما در ایران نیز تا حدی با آن روبرو هستیم.
این جامعه‏شناس افزود: بنابر آنچه گفته شد، از یک زاویه، لائیسیته و نظام فرانسوی مبتنی بر آن دچار بحران می‏شود و این بحثی است که در قسمت دوم کتاب بحث سرنوشت دموکراسی و حقوق بشر مطرح شده است. از نظر گشه، حقوق بشر دو جنبه حقوقی و ایدئولوژیک دارد. در سال‏های 1980 به بعد، برای حقوق بشر در کنار جنبه الهام‏بخشی آن، خطر ایدئولوژیزه شدن نیز وجود دارد. در اینجا گفته می‏شود که حقوق بشر نباید تنها به مبارزه با نظام‏های بسته تقلیل داده شود و مسأله تنها این نیست که حقوق بشر را به یک‏سری مطالبات سرکوب شده و یا نادیده گرفته شده از سوی حکومت تقلیل دهیم. وظیفه حقوق بشر و جامعه دموکراتیک ساختن فردمسئول است. در اینجاست که ناتوانی دموکراسی های کنونی در تحلیل آینده‏ای متفاوت از آنچه امروز دارند، شناخته می‏شود. بر این اساس، حقوق بشر نباید از روحیه قربانی شدن و مظلوم نمایی سرچشمه گیرد و تنها به افشای رژیم‏های استبدادی یا حقوق نقض شده بپردازد. گشه همین بحث را به صورتی دیگر در مورد محیط زیست نیز مطرح می‏کند و معتقد است طرفداران محیط زیست نیز باید به این موضوع در چارچوبی کلان‏تر نگاه کرده و ذاتاً ساختارهای از بین برنده محیط زیست را در مورد انتقاد قرار دهند. درواقع، او معتقد است که در وضعیت امروز، جوامع دموکراتیک از تخیل برای ساختن آینده‏ای بهتر بی‏بهره‏اند. از سوی دیگر، او بر این باور است که بزرگ‏ترین خطری که دموکراسی با آن روبرو است، بن‏بست اندیشه درگیری میان فرد و جامعه است؛ یعنی گردن نهادن به این ایده که می‏توان با تکیه بر فرد، مطالبات او را در یک جامعه دموکراتیک برآورده کرد. این در حالی است که فرد و جمع را باید دائماً در ارتباط با هم در نظر گرفت. تز مارسل گشه این است که فرد خود-فرمانروا یا آتونوم، فقط در جامعه خود-فرمانروا (آتونوم) به وجود می‏آید و جامعه خود-فرمانروا فقط زمانی شکل می‏گیرد که افراد خود-فرمانروا وجود داشته باشند.
دکتر نیک‏پی در ادامه این جلسه، به بحث درباره رابطه فرد و حکومت، به عنوان یک اصل مهم دیگر در تئوری‏های گشه پرداخت. او به نقل از نویسنده کتاب گفت: بدون قدرتی مجزا که کلیت اجتماعی را در خود متمرکز کرده باشد، شهروند آزاد و مشارکت‏جو به وجود نمی‏آید. یعنی به عبارت دیگر تمرکز قدرت در قالب و هیأت یک دولت و حقوق بشر، دو پدیده را به موازات هم پیش پیش می‏برد و بنا بر آن می‏توان گفت که حکومت، خود باید بزرگ‏ترین حامی حقوق بشر باشد. در واقع، بدون وجود یک حکومت متمرکز قوی، حاکم شدن حقوق بشر امکان‏پذیر نیست. این در حالی است که در بسیاری از کشورها، به خصوص در جهان سوم، شاهد تمرکز حکومت‏ها هستیم، بدون آن که آنها داور باشند.
وی ادامه داد: گشه در رابطه با مسأله فرد و سوژه می‏گوید پذیرش و به رسمیت شناختن حقوق فرد بدین معنا نیست که جامعه استقلال را به افراد می‏دهد. چنان‏چه گاهی اوقات ممکن است حقوق فردی افرادی در قوانین و حتی در عرف پذیرفته شود ولی ضامن اجرایی برای آن وجود نداشته باشد. در این شرایط، یکی از مشکلات نظام دموکراتیک در این است که ضمانت‏های اجرایی و حضور شهروندانی که از این حقوق فردی خود دفاع کنند، کم‏رنگ شده است و بدین معنا در یک بحران دموکراسی قرار گرفته‏ایم. در چنین شرایطی امیدواری به حرکت‏های جمعی و طرح‏ریزی‏ها برای آینده به ویژه پس از سال‏های 1980 کاهش یافته و فردگرایی کنونی یک فردگرایی تحمیلی است. به همین دلیل شاهد وجود بحران نمایندگی در جوامع مدرن و برجسته شدن حقوق خصوصی افراد هستیم و این مسأله امکان تهی شدن دموکراسی از جوهر خود را به وجود می‏آورد. راه‏حلی که گشه در این زمینه پیشنهاد می‏کند، در رابطه تنگاتنگ قرار گرفتن سه عنصر امر سیاسی، امر اجتماعی و تاریخی و امر حقوقی با یکدیگر است. این در حالی است که تا سال‏های 1980 سیاست، امور اجتماعی و حقوق را نادیده می‏گرفت. بر این اساس می‏توان گفت که اکنون گفتمان حقوق بشر در حال انتقام‏گیری است.
نیک ‏پی در این بخش از سخنانش، به تعبیر خود، یک پاورقی به بحث‏های مارسل گشه اضافه کرد وگفت: زمانی که به صورت رسمی در دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی مشغول به فعالیت شدم، این مسأله برایم مطرح شد که چرا علی‏رغم آن که بنیانگذاران و کلاسیک‏های جامعه‏شناسی تا این حد به مسأله حقوق اهمیت می‏دادند،70ـ60 سالی است که جامعه‏شناسان تا این حد به مسائل حقوقی بی‏توجهند. ما تا به حال هر وقت در مورد وبر بحث می‏شد، می‏شنیدیم که پروتستانتیسم نقش بسیار مهمی در به وجود آمدن کاپیتالیسم دارد. پارسونز در یکی از بحث‏های خود گفته است که همه به جامعه‏شناسی سیاسی و دینی وبر توجه کرده‏اند و اهمیت بحث‏های جامعه‏شناسی حقوقی او بسیار در حاشیه قرار گرفته است. او متونی را از ماکس وبر بررسی کرده و نشان می‏دهد که اهمیت حقوق در به وجود آمدن کاپیتالیسم، در نظر این جامعه‏شناس، بسیار مهم‏تر از پروتستانتیسم است. این در حالی است که به عنوان مثال هیچ یک از جامعه‏شناسان معاصر اهمیتی را که وبر، دورکهایم و پارتو برای حقوق قائل بودند، ندارند. به همین دلیل، من فکر می‏کنم در اینجا این بحث گشه بیشتر قابل درک باشد که چرا باید امر حقوقی، سیاسی و اجتماعی را در ارتباط با هم قرار دهیم تا آلترناتیوی به دست آید. او وقتی می‏گوید لائیسیته فرانسوی در بحران است و یکی از مهم‏ترین علل آن را در این می‏داند که به یک معنا هر آن‏چه که پشتوانه‏های فکری لائیسیته شمرده می‏شد، از جمله علم، خرد، پیشرفت، ملت و جمهوری در قالب میهن‏پرستی، به نوعی با بحران مواجه شده‏اند. از سوی دیگر، فشارهایی که اتحادیه اروپا به فرانسه وارد می‏کند، باعث می‏شود که نتوان هویت‏های جمعی افراد را در نظر نگرفت. سوم آن‏که لائیسیته فرانسوی اکنون تنها شهروند طلب‏کار تربیت می‏کند؛ این در حالی است که اساساً تربیت شهروند در سیستم فرانسوی به عهده نظام آموزشی است و چون نظام آموزشی این مسؤولیت خود را به خوبی انجام نمی‏دهد، اکنون با شهروندانی روبرو هستیم که مطالبات زیادی دارند، بدون آن که وظایف شهروندی را در نظر بگیرند و این امر نظام فرانسه را با بحران مواجه کرده‏اند.
دکتر امیر نیک‏پی در زمینه بحث ایدئولوژیزه کردن حقوق بشر که از سوی مارسل گشه مورد توجه قرار گرفته، توضیح داد: گشه با اشاره به بحث‏هایی که زمانی در زمینه دین ایدئولوژیک مطرح می‏شد، می‏گوید که امروز بسیاری فکر می‏کنند که با طرح بحث حقوق بشر، می‏توان همه مسائل جوامع را پاسخ گفت. این در حالی است که حقوق بشر در بهترین حالت تنها می‏تواند بخشی از مطالبات و خواسته‏ها را در حوزه سیاسی ـ مدنی به صورت موقت و جزئی پاسخ گوید. در چنین شرایطی گفتمان حاکم به گونه‏ای است که گویی اساسا نمی‏توان مبانی حقوق بشر را مورد نقد قرار داد و حتی حقوق دیگری را مطرح کرد. به بیان دیگر، امروز همان‏گونه با حقوق بشر برخورد می‏شود که زمانی با دین برخورد می‏شد. حقوق بشری‏ها در سطح جهانی و ملی شخصیت‏های مقدسی دارند که آنها را به عنوان مراجع خود مطرح می‏کنند.
وی در بخش دیگری از سخنان خود، به ارائه نظراتش درباره تئوری‏های گشه پرداخت و حتی برخی از آنها را مورد نقد قرار داد. او گفت: من در خیلی از مسائل و نظریات با گشه هم عقیده هستم ولی فکر می‏کنم او مسائل را خیلی در قالب تضاد می‏بیند. او سنت را در برابر مدرنیته و دین را در برابر سکولاریته یا لائیسیته می‏گذارد. در واقع مدرنیته را مترادف دموکراسی و لائیسیته می‏داند و بر این باور است که دینداران همیشه در موضع تدافعی هستند. به عبارت دیگر، تز او این است که دینداران راه‏حلی جز تسلیم ندارند و در نهایت، لائیسیته، دموکراسی و مدرنیته، دین و دینداران در صحنه اجتماع حذف می‏کنند. من دو ایراد به این ایده دارم؛ نخست آن‏که معتقدم مدرنیته را نباید مترادف با دموکراسی و لائیسیته دانست؛ چرا که می‏توان گفت کلیه نظام‏های توتالیتر در شوروی و آلمان هیتلری و کلیه شبه توتالیترهای جهان سومی، مولود جوامع مدرن و در حال گذار هستند و این بدان معناست که ما مدرنیته توتالیتر هم داریم. از سوی دیگر، لائیسیته هم چنین وضعی دارد. از نظر من، لائیسیته شرط لازم دموکراسی است ولی شرط کافی آن نیست؛ چرا که شاهد حضور دیکتاتورترین نظام‏های لائیک نیز هستیم. مشکل دیگر آن است که گشه تحولات درونی دینداران را نادیده گرفته و فکر نمی‏کند که دینداران، خود می‏توانند کنشگران مهم سیاسی و فرهنگی باشند. در واقع، در ذهنیت مارسل گشه، لائیسیته یک جهان‏بینی است ولی من فکر می‏کنم که لائیسیته فقط به روابط حکومت و دین مربوط می‏شود. من معتقدم که لائیسیته را نباید به جدایی سیاست و دین تقلیل داد. نباید از لائیسیته یک جهان‏بینی ساخت. لائیسیته پدیده‏ای فراتر است؛ چنان‏چه به غیر از ضد دینداران و غیردینداران، یک سری از دینداران نیز لائیسیته را مثبت ارزیابی کرده‏اند. به عنوان مثال، به لحاظ تاریخی پروتستان‏های فرانسوی در کنار یهودیان، در برابر روحانیت‏گرایی کاتولیک، از لائیسیته و انقلاب فرانسه دفاع کرده‏اند. این آن چیزی است که گشه کمتر به آن توجه می‏کند. در عین این‏که البته نباید نگاه منفی نسبت به لائیسیته نیز در میان کسانی که برخورد شریعت‏مدارانه یا روحانیت‏گرایانه با دین می‏کنند، غافل شد.
وی افزود: از سوی دیگر، در مورد مسلمانان نیز می‏توان نمایندگان برخورد منفی با لائیسیته را در دو دسته تقسیم کرد: گروه اول کسانی هستند که معتقدند اسلام نیازی به لائیسیته ندارد، چرا که شریعت اسلام خود حقوق موضوعه بوده و بر مبنای مصلحت عامه مطرح شده است. حامیان گرایش دوم مخالف با لائیسیته، نیز افرادی هستند که از دین امر تام ساخته‏اند که از نظر آنها، از امر سیاسی جدا نیست. این عده خواهان حکومت دینی بوده و با لائیسیته مخالف‏اند. این در حالی است که در میان مسلمانان، کسانی که در طول تاریخ، خواهان جدایی دیانت از سیاست هستند، یا همان اخلاقیون جدید، در کنار عده دیگری که خواهان جدایی دیانت از سیاست نبوده ولی با حکومت دینی هم مخالفند، از جمله مسلمانانی به شمار می‏روند که نگاه مثبتی نسبت به لائیسیته دارند.
نیک ‏پی در جمع‏بندی از بحث خود، تاکید کرد: سنت و مدرنتیه، لائیسیته و دینداری، سکولاریته و دینداری هم می‏توانند از نظر تاریخی در تضاد با یکدیگر بوده و هم می‏توانند در کنار هم قرار گیرند. به معنای دیگر پدیده‏هایی وجود دارند که سنت و مدرنیته را تلفیق می‏کنند. از سوی دیگر، هیچ‏یک از اشکال نمادین را نباید به یکدیگر تقلیل داد؛ دین دین است. ایدئولوژی ایدئولوژی و اسطوره اسطوره؛ انگاره اجتماعی هم انگاره اجتماعی است. این‏ها می‏توانند با هم ترکیب شوند و مثلاً دین ایدئولوژیک داشته باشیم اما دین را نمی‏توان به ایدئولوژی تقلیل داد. اشتباهی که گشه در این زمینه می‏کند این است که ایدئولوژی‏هایی مانند مارکسیسم، فاشیسم و نازیسم را دین‏های سکولار معرفی می‏کند. این در حالی است که دین در خلال تجربه‏های دینی، باید ویژگی‏های خاص خود را نیز داشته باشد.

صفحه191 از277

زیر مجموعه ها