در اسفند ماه سال 1385، به همت گروه علمی- تخصصی جامعه شناسی دین انجمن جامعه شناسی ایران نشستی با عنوان "پست مدرنیسم و دین" برگزار شد که طی آن دکتر حسین کچوئیان عضو هیأت علمی گروه جامعه شناسی دانشگاه تهران به سخنرانی پرداخت. متن کامل سخنرانی وی را در زیر آمده است.
عنوان اصلی بحث (پست مدرنیسم و دین) بسیار گنگ است. زیرا با مقولاتی سروکار دارد که از منظر نظری گنگ هستند. در صورت ارائه تعریفی از پست مدرنیسم و دین در دامی می افتیم که سخن گفتن غیر ممکن می شود. گروهی منکر چیزی به نام پست مدرنیسم هستند و گروهی آن را تا مرتبه یک عصر بالا می آورند. از این رو میان نفی و اثبات آن دچار مشکل هستیم. بنابراین از مجرای طرح مجموعه ای رخداد، که زمینه طرح سؤال هستند، شروع خواهیم کرد.
اخیراً اتفاقات متعدد و متکثری در حوزه معنا و معنویت افتاد که توجه اهل نظر را جلب کرد. از حدود ۳۰ سال قبل موجی از گرایش جوانان غربی به ادیان شرقی مسأله بازگشت به دیانت را مطرح نمود. متدینین بویژه کسانی که در چارچوب اسلام قرار دارند هم اکنون همه جا حضور دارند. در این بین تظاهرات دینی عجیب و غریبی هم دیده می شود که ذهن را وادار به پاسخگویی می کند. جنبشهایی نظیر آنچه در ژاپن، چین و آمریکا چه در بعد سیاسی و چه در بعد غیر سیاسیبه راه افتاده اند و همچنین مسأله مدیتیشن و شبه عرفانهای طبیعتگرایانه که در سطح جهانی تبدیل به کسب و کار فوقالعادهای شده است، از جمله مسائلی است که نفس حضور آنها بحث را آغاز میکند. ممکن است گروهی، جدید بودن این دسته از تظاهرات را چه در سطح وحیانی و چه در اشکال عجیب و غریب منکر شوند و بخواهند جریانی مثل ماجرای المهدی در سودان، جریانهای هزارهگرا و خودکشیهای دسته جمعی را مسبوق به سابقه بدانند. در این صورت لازم است اثبات کنیم نفس چالشی که در معناسازی این وقایع صورت گرفته، خود نشان میدهد اینها رویدادهایی غیرعادی هستند.
طرح سؤال زمانی به وجود میآید که ساختار مفهومی ما موضوعی را نمیشناسد. مطابق تصویر ما از جهان، قرار نبود یک دسته از رفتارها در این مقطع تاریخی دیده شود؛ رفتارهایی که نام آن دین و شبه دین است. سؤال ما از دل همین مطلب در میآید که چه چیزی وجود دارد که میتواند آن را توضیح دهد. معنادار کردن آنها از دو طریق ممکن است که یکی از آنها بازگشت به جهان عین است؛ بدین معنا کهدر سطح به شرایط موجود بازگردیم تا آنها را معقول و معنادار بدانیم. مانند رویکرد دورکهیم در مورد از میان رفتن دین. پست مدرنیسم به اشکال گوناگون معنا شده ولی شکل نسبتاً جامعه شناسانه این است که «بعد از تجدد» را نامی برای نوعی از جامعه بدانیم. من نمیخواهم تظاهرات خاص را در چارچوب تاریخی توضیح دهم. به نظر من توضیح آن از این طریق ممکن نیست هرچند در اینجا قصد ندارم در باب نقصان جامعهشناسی هم سخن بگویم.
پست مدرنیسم قلمرویی است که در برابر قلمروی عین قرار میگیرد. در زمانی به صورت نحلهای هنری بروز کرد، در مقطعی عنوانی برای بعضی جریانهای فلسفی مثل جریان «میشل فوکو»، «ژیل دلوز» و «ژاک دریدا» بود و در مقطع دیگری در دست کسانی مثل «باومن» یا «دانیل بر» تبدیل به عنوان خاصی برای یک وضعیت فرهنگی و ذهنی شد.
گمان میکنم برای توضیح مسأله باید آن را در سطح ذهن و نظر مورد توجه قرار دهیم. زیرا در مورد دین نیز بادنیایی از نمادها روبه رو هستیم. راست است که مناسک جزء مهم دین به شمار میآیند ولی دین نهایتاً چیزی است که حاصل اعتقاد به آن، مواجههای متفاوت با دنیا خواهد بود. این مواجهه متفاوت، مواجههای نمادین است. از وجهی یک تناسب باطنی میان پست مدرنیسم به مثابه نظم فرهنگی و ذهنیت با تظاهراتی که از دین بروز میکند وجود دارد و درست است که این تظاهرات ابعاد سازمانی و حتی رسانهای دارد ولی قطعاً منشأ آنها دگرگون شدن قالبهای سازمانی و تحول ساختارها نیست؛ بلکه پیدایی و ضعیت تازهای در حوزه نظر است. چنانچه اگر تحولی در حوزه فکری یا نظم نمادین به وجود نمیآمد، آن سلسله از اتفاقها هم نبودند. به دیگر بیان، نفس این که کسانی امکان انجام چنین اعمالی را پیدا میکنند، مثلاً به ادیان شرقی برمیگردند یا در پرتو دین، عمل اجتماعی- سیاسی انجام دهند، نشان میدهد وقایع تازهای در حوزه اندیشه جهانی رخ داده است که براساس همین نمادها و ذهنیتها میتوان وضع تازه را توضیح داد.
به طور مشخص اتفاقی در ساختار فکری، فرهنگی و نمادین افتاده که امکان ظهور شکل دیگری از فهم، رفتار و احساس نسبت به جهان را مهیا کرده است. آن شکل دیگر همان چیزی بود که نزد ادیان یافت میشد و اگر ساختار فرهنگی غرب و تجدد در دوره کلاسیک خودش بقا داشت، اجازه نمیداد تظاهرات دین دیده شود.
تجدد از بدو امر، به گونهای نظریه پردازی کرد که اجازه نمیداد دیانت وارد عرصه عمومی شود. البته ادیان همیشه وجود داشتند اما حضور در حیطه جغرافیایی با حضور در سطح فرهنگی متفاوت است. نظم نمادین مدرنیته که بر پایه آن اعمال مشروع یا غیرمشروع دانسته شده، اجازه بازتولید در نظم اجتماعی را مییابد، یک کلیت ضد دین بود کما این که دیانت نمیتوانست در عرصه معرفت و دانش حضور یابد. در واقع مجموعه نظم نمادین تغییراتی کرده است که ما امروز میتوانیم شاهد مسائل تازهای باشیم از این رو گمان میکنم باید موضوع را در حوزه نظم نمادین مورد بررسی قرار دهیم. پست مدرنیسم را به همین معنا تلقی میکنم بدون آن که وارد بحثهای تخصصی ریزبینانه شوم. در قلمرو فکر و فرهنگ، جایی که ما خود و جهان اجتماعی را تعریف میکنیم تحولاتی رخ داده است که ما به آن پست مدرنیسم میگوییم و میخواهیم بدانیم چه نسبتی با تظاهراتی که از آنها یاد کردیم، دارد.
باید ابتدا تظاهرات یاد شده را معنادار کنیم. این کار تبیین علمی نیست بلکه قراردادن یک رخدادی که برای ما مسأله انگیز است، در درون یک چارچوب مفهومی بزرگتر و گستردهتر است تا از طریق برقراری ارتباط دو مقوله به واسطه جادار کردن مسأله در ساختار مفهومی و ذهنی، سؤال را معنادار کنیم. به نظر میرسد که جواب را باید در پروژهای که «هابرماس» به آن مدرنیته می گوید، یافت. ما در تاریخ ۳۰۰ ساله اخیر غرب با یک نوع مفهوم سازی مواجه بودیم. پروژه مدرنیته دقیقاً در تقابل با دیانت به معنای وحیانی آن قرار داشت. به تعبیر «باومن» و نیز «هابز» مدرنیته تلاش برای فرار از سیالیت، بیاطمینانی و بیثباتی که از اختصاصهای اساسی انسان در جهان سنتی بود، شکل گرفته است. جهان انسان را به دوصورت میتوان دید. جهانی که در کنترل ما نیست و جهانی که در کنترل ما هست. جهانی که طبق نگاه سنت با آن مواجهیم، فضایی ناشناختنی و کنترل ناشدنی است. به این معنی که نمیتوانیم تضمین کنیم آنچه میکنیم چه نتیجهای داشته باشد و اهداف ما لزوماً به دست نمیآیند. جهانی که در دو سویهاش غیر قابل کنترل باشد همچنان که مارکس در مقدمه رساله دکترایش گفته بود، جهانی است که انسان را مجبور به پرستش میکند. پروژه مدرنتیه در پی نفی این دو بعد اساسی نگاه سنت به جهان بود. اساس پروژه مدرنیت بر این بود که جهان قابل شناخت و کنترل است و این شناخت و کنترل در حوزه عقل و آگاهی مشخص میشود و براساس این شناخت میتوان آن را کنترل کرد. مدرنیته برای تحقق اهدافش مجموعه علوم و نهادهایی را به وجود آورد اما چیزی که اتفاق افتاد این بود که منطق مدرنیته تمام بنیانهایی که مدرنیته براساس آن اتفاق افتاده بود را سست کرد. بدین معنی، عقلانیتی که قرار بود آن امکانات را فراهم کند بنیان های خود را زد. در حوزههای مختلف و در یک سیر زماندار اتفاق افتاد. روندی که از کانت یا نیچه شروع شده بود، در حوزههای جامعهشناسی یا در حوزههای فلسفی بهخصوص توسط کسانی مانند «هایدگر»، «ویتگنشتاین» و در حوزههایی مانند فلسفه علم و نظایر آن در دهه ۶۰ آشکار شد. این تحول را به شکلهای مختلف میتوان بیان کرد. مثلاً میتوان به بعضی از وقایع اشاره کرد که در قلمروی جامعهشناسی علم و معرفت رخ داد. مطابق پروژهای که از دکارت شروع شد، مکان عقل یا سوژه استعلایی است؛ مکانی که بر پایه منطق درونی خود تمشیت می شود. به همین دلیل است که مقام و موقع باثباتی فراهم میآورد. زیرا در نتیجه توفیق در خود و برپایه بنیانهایی که خود تأسیس میکند، عالم را میشناسد. حاصل جامعهشناسی معرفت که بعدها به «توماس کوهن» و مکتب ادینبورا منتهی شد، این است که مهار معرفت و جریانهایی که معرفت را سامان میدهد، در درون عقل وجود ندارد بلکه در بازی قدرتها و سیاست بازیهای جمعی قرار دارد و آدمها با معیارهای خود حقیقت و غیر حقیقت را تشخیص میدهند و کسانی مانند «فوکو» و «لیوتار» که او را همراهی میکنند، به ما میگویند بازی معرفت در قلمروی معرفت تعیین نمیشود بلکه در قلمروی قدرت و سیاست و تعاملات اجتماعی خود را نشان میدهند. آنچه قرار بود مهار این قلمروها را در اختیار بگیرد، خود در اختیار چیز دیگری است. «هایدگر»تعبیر رادیکالتری دارد که دریدا و فوکو فرزند این تفکر هستند. «هایدگر» کار خویش را دومین انقلاب کپرنیکی نام نهاد. مطابق انقلاب کپرنیکی کانت، مرکز شناخت، ذهن انسان بود و نه جهان. انقلاب هایدگری از جاکندن تصویر کانت است. از نقطه نظر هایدگری، فهم قبل از این که فهم از بودن باشد خود نوعی از بودن است. گونه هستی ما تعیین میکند که چه بفهمیم و ... همانگونه که «لوکاچ» میگوید، در درون هستی خاص تاریخ است که میتوانیم بعضی چیزها را بفهمیم و بعضی دیگر را نمیتوانیم بفهمیم. حاصل این نوع نگاه هایدگری چیست؟ ما موجوداتی هستیم که به دست سرنوشت سپرده شدهایم.
ما در یک سطح از هستی میتوانیم سخن گفته و بفهمیم ولی در عین حال سطح دیگری از هستی نیز داریم که آن سطح امکان این سخن گفتن را فراهم آورده است. او مشخص میکند که چه بگوییم، چه بشنویم و از گوینده چه انتظاری داشته باشیم. «دریدا» در حوزه متون همین کار را انجام میدهد. سطحی از متن وجود دارد که ما آن را می نویسیم و یا میخوانیم اما این سطح از نوشتار خود وابسته به دو سطح دیگر است. یک سطحی که در آن واژگان به ساختار زبان، تاریخ زبان و هزاران واژه دیگر بستگی دارند و به اعتبار آنها معنا مییابند. زیرا هر متنی محفوف به یک تاریخ غیر قابل احصا است. تنها یک لایه نازکی از متن در اختیار ماست و بعد پس از نوشتن، معنای این واژه ها بستگی کامل به مخاطبان احتمالی آینده دارد و محفوف به انسان هایی است که بعداً آن را مطالعه میکنند. در حوزه عمل نیز محفوف به دو وضعیت غیر قابل کنترل هستیم؛ وضعیت قبل از عمل و وضعیت بعد از عمل. «مارکس» می گفت: ما آزادیم که تحت شرایط تاریخی که در دست ما نیست عمل کنیم. حال باید این ایده را رادیکالتر کرده و بگوییم ما تحت شرایط تاریخی که در دستمان نیست، عمل میکنیم و همچنین تحت شرایط تاریخی که در دست ما نیست نتیجه عملمان حاصل میشود. محصول اضطراری که در دل این حرفها نهفته، همان تظاهرات دینی است. انسانی که خود را صاحب یقین و کنترل میدید، حال به دست تقدیر سپرده شده است. این نقطه مقابل پروژه مدرنیته است. یک وضعیت اضطراری به معنی دینی حکم. همانطور که خداوند در قرآن کریم میفرماید: «در مقامی که رسل را میفرستیم، انواع شداید را برای بشر میآوریم تا این که او را به اضطراری بیندازیم»و این اضطرار را نقطه رجوع بشر به دیانت خدا قلمداد میکند. این اضطرار در کاملترین شکل در وضعیت پست مدرن احساس میشود. بعضی معتقدند پست مدرنیسم یک سایه شدید دینی دارد. وجهی که انسان را از موضع حاکم بودن بروضع و تاریخ خود به موضعی میرساند که حتی مهار کلام و زبان خود را ندارد. حتی امکان بهبودی از میان رفته است. کسانی مانند «لیوتار» و «باومن» معتقدند که حتی امکان نقد از میان رفته است؛ نه به اعتبار این که قدرتهای مسلط اجازه نمیدهند، بلکه به این اعتبار که ما اساساً ابزاری برای انتقاد نداریم. حاصل فکر پست مدرنیسم یک نوع چاره ناپذیری فوقالعاده است. یکی از انتقادهای حادی که به «فوکو» میشود این است که وی با این نوع فکر امکان عمل را برای انسان از بین میبرد. فوکو به این انتقاد جوابی نمیداد زیرا چیزی بود که او به آن رسیده بود. این وضعیتی است که امکان تظاهرات دینی را فراهم میآورد. جست وجوی منابعی برای حصول اطمینان در جهت ثبات و استقرار برای ان