روز هفتم دی ماه سال 84، در گروه مطالعات فرهنگی انجمن جامعهشناسی ایران، جلسهای برگزار شد که طی آن، دکتر بهزاد قادری، عضو هیات علمی دانشکده زبان های خارجی دانشگاه تهران، دربارهی ”مطالعات فرهنگی، نقد ادبی و متن“ به سخنرانی پرداخت. آنچه در زیر میخوانید، خلاصهای از سخنان ایشان است :
میخواهم در زمینه گذر از نقد ادبی به مطالعات فرهنگی صحبت کنم. چه شد که نقد ادبی سنتی دگرگون شد و مطالعات فرهنگی رونق گرفت؟ برای این سؤال، جوابهای زیاد و راههای بررسی گوناگونی وجود دارد . خوشبختانه در کشور ما، پیشینه بحث فلسفی در این زمینه، نسبت به سایر کشورهای منطقه ، چندان عقب نیست؛ هرچند هنوز بسیار جای کار وجود دارد. عدهی زیادی، غالباً از منظر فلسفه و زیباییشناسی به بیان این مسأله میپردازند، اما من امروز میخواهم این پرسش را مطرح کنم که چطور شد که از دل ادبیات سنتی، یعنی آکادمی به عنوان نهادی که معمولاً از ارزشهای خاصی حمایت میکرد، ضد آن سر برآورد؟ برای پاسخ ، ابتدا به "رمانتیسیسیم" اشاره میکنم که چه کمکهایی در این زمینه کرد و پس از آن به مسائلی که در جنگ جهانی دوم مطرح شد و نقش تازهای بر دوش ادبیات و گروههای ادبیات در دانشگاه گذاشت، میپردازم تا ببینیم اکنون که با بحران متن روبرو شدهایم، چه مسائلی در این گیر و دارها پیش آمده است.
همانطور که میدانید، اصولاً برای شالودهشکنی و واکاوی اندیشهها، آغازی را نمیتوانیم در نظر بگیریم، هرچند که عادت کردهایم ابتدا به دهه 50 یا 60 و افرادی خاص اشاره کنیم. اگر خوب دقت کنیم، میبینیم که "کوپرنیک" هیأت "بطلمیوس" را به هم ریخت. ارغنون نوین "بیکن"، منطق "ارسطو"یی و فیزیک کوانتومی فیزیک کلاسیک را در هم ریخت و در عالم نقد ادبی هم نظریهی تقلید از چیزی که اصلی برای آن وجود ندارد (simulacrum) نظریهی تقلید ارسطوئیان را که بیشتر بر بازنمایی کردار و حالات عینی تأکید داشت، زیر و رو کرد. بنابراین با نگاه کلی میبینیم انسان در گذر تاریخ دشواریهای زیادی را بر گردهی خود کشیده تا اندیشه را وادار کند که دمادم به خود بیندیشد. البته در این زمینه تاوانهای سنگینی هم داده است. تاریخ اندیشه نشان داده است که سیاست های حاکم خواسته اند فلسفیدن را بر اساس "یا این" "یا آن" استوار کنند؛ روزگار زیادی از این اندیشه "کیرکهگور" نمی گذرد که می گفت فرایند اندیشه باید شامل "هم این" و "هم آن" باشد. "ریچارد رورتی" در کتاب Contigency,Irony and Solidarity میگوید امروز آدمیزاد آموخته که با محتمل سر و کار داشته باشد و اینهایند که همبستگی ایجاد میکنند. به زبان سادهتر، اندیشه از عالم خودشیفتگی دور شده و تلاش میکند "لبخند ژوکوند"، یا به سخنی دیگر، به تاخیر انداختن لحظه یقین، را در فرآیند اندیشیدن گریزناپذیر بداند. اما همیشه این طور نبوده و قصهی نقد ادبی هم یکی از این داستانهاست. روزگاری نقد بیشتر بر متنی تکیه داشت و آن متن را صورتی غایی میدانست؛ امروزه، اما، بحث بر بر سر این است که انسان، خود صورت ساز و معنا ساز است و خودش هم می تواند متن بیافریند.
نگاه سنتی به نقد ادبی منتقدان را چگونه می دیده است؟ منتقدان همچون یگانهای ویژهای اند که در مشروعیت و نامشروعیت متن گشت میزنند. مثلاً "بایرن" و "کولریج" را به عنوان نویسنده و منتقد در نظر بگیرید. هر دو در متن "شکسپیر" گشت میزنند؛ اما آنها دو واکنش مختلف در باره شکسپیر دارند: اولی در مورد شکسپیر میگوید، "آثار شکسپیر خوراکهای چائیده و از دهان افتادهاند که فقط به مذاق انگلیسیها و آلمانیها خوش میآیند." در واقع بایرن بیچارگی درام انگلیس را به خاطر تقلید از شکسپیر میداند و به همین دلیل، از مردم روزگارش میخواهد از شکسپیر تقلید نکنند، چون او قانون "سه وحدت" را مراعات نکرده است. از طرف دیگر کولریج میگوید، "شکسپیر هزار دستانی هزار چهره است." چرا؟ چون شکسپیر قانون سه وحدت کلاسیک و نوکلاسیکها را زیر پا گذاشته و کولریج کار او را به همین دلیل زیبا می داند. وی درباره آثار شکسپیر هم صحبت میکند و میگوید شکسپیر اصلاً درام ننوشته و آثار او رمانس یا داستانهایی در قالب نمایشنامه است. جالب است که بدانیم بایرن در شعر کوتاهی به نام ”خطاب به رومانس“ این نوع ادبی را لایق ”زبالهدانی تاریخ“ میداند.
گاه منتقدان، به بررسی چهرهها، زبان، زمان و مکان متن ادبی می پردازند و این وادی ارزیابیهای "بیخطر" نقد ادبی بوده است اما گاهی هم مسائلی از نوع آنچه که بایرن و کولریج در بارهی شکسپیر گفته اند در دستور کار منتقد و نظریهپرداز قرار میگیرد. این کار منتقدان را گشتزنی میدانیم که براساس اصولی زیبایی شناختی است که در دوره ای حاکم میشود و به یک نفر مشروعیت میبخشد یا نمیگذارد کسی مشروعیت بیابد.
حالا اگر کمی از این فراتر برویم و بپرسیم "چرا بایرن در باره شکسپیر چنین میگوید؟" پا به وادی نظریه می گذاریم. او نظریهای سیاسی داشته که آن را به روشنی بیان نکرده است. ما میگوییم بین یک جمهوریخواه و یک سلطنتطلب فرقی وجود دارد. کولریج سلطنتطلب و ضد انقلاب فرانسه بود؛ به همین دلیل، او اساساً نوع ادبی رومانس را می پسندید چرا که هدف رومانس این است که در پایان داستان نیروهای درگیر با هم را به آشتی برساند اما بایرن این نوع ادبی را آفت روحیهی انقلابی می دانست، چرا که به نظر او، تاکید این نوع ادبی بیشتر بر تحکیم وضعیت موجود است.
در اینجا با سه کار متفاوت نقد ادبی روبرو میشویم :
1ـ نقد ادبی بررسی خوب یا بد بودن یک اثر را براساس معیارهای از پیش تعیین شده و مشروع بر عهده می گیرد.
2ـ منتقد جهانبینی و نظریههایی را که در متن یا سخنان نویسنده نهفته، بررسی می کند. در این حالت، کار منتقد به نظریهپردازی در زمینهی لایههای پنهان متن میکشد و او چندان نگران بررسی اصول ادبی متن نیست و اگر هم چنین کند، به نیشخندی برای شالودهشکنی چنین میکند.
3- در روزگار ما، منتقد خود را در متن میرهاند و با تکیه بر نشانه های فرهنگی، خودش متنی می سازد و این همان چیزی است که بارت به آن simulacrum می گوید.
در نظریه ادبی مدرسهای، معیارهایی داریم که براساس آنها، منتقد گشت میزند و نویسندهای را که بیرون از این معیارها ایستاده باشد، بررسی میکند. در این حالت، منتقد از متن به سراغ نویسنده میرود و اعلام میکند که نظر نویسنده چه بوده است. در واقع نقد ادبی صرفاً در چارچوب متن و براساس معیارهایی است که بر مبنای نظریهای ادبی عمل میکند اما نظریه ساختن از آن، چیزی است که از بیرون متن یا گفتمان، شدنی است و به نوعی، مطرح کردن گفتمانهای پنهان در درون متن است.
نهادهایی که از قرن 12 در اروپا شکل گرفتند، به احتمال زیاد، برخی از این معیار ها را میتوانستند تحمل کنند و برخی را نه. میتوان اخراجیهای رشته ادبیات دانشگاههایی چون آکسفورد و کمبریج را بررسی کرد تا ببینیم چگونه دانشگاه و آکادمی با متن ارتباط داشته است. به سخنی دیگر، این نهادها، بودنِ خود را وابسته به نهادینه کردنِ پارهای از نویسندگان و گزینش آنان به عنوان نویسندگانی مشروع، میدانستند. اینان اساساً گزینههایی را برای مردمشان مشروع و گزینههای دیگری را نامشروع میدانستند.
اما رفته رفته این گونه نقد، که بر متن کسی که نویسنده نام میگرفت، تأکید میکرد، اقتدارش را از کف داد. عصر روشنگری به احتمال زیاد، تأکید زیادی بر نهادینه کردن اندیشه داشت اما جالب است به آنچه در این فرآیند پیش آمد، نگاه کنیم؛ معمولاً رمانتیکها را موجودات خود شیفته و خودخواهی میدانند که جز نوکبینی خودشان جایی را نمیبینند. من از همین جا این بحث را پیش میکشم که همین رمانتیکها، کاری کردند که متن و نویسنده، به عنوان نوعی اقتدار، از هم بپاشد و این کار آنان به جایی کشید که امروزه از متون مصوب به سوی متنسازی خودانگیخته روی آوردهاند.
از زمان دکارت تا دوران رمانتیسیسم، مشغلهی همگانی، ذهن بوده است. جالب است که در دوران روشنگری وقتی آکادمیها صاحب کسی هستند، در واقع از ذهن و اندیشه این افراد پاسداری می کردند و معمولاً آنها را میورزیدند. به همین صورت، داستانها و اندیشههای نهادینه شده، صاحب پیدا کردند و در دنیا اشاعه یافتند. به طوری که فوکو در تجزیه و تحلیلهای خود، به آنجا میرسد که قدرت از همین راهها به خودش آگاهی یافته و تلاش کرده آن را حفظ کند.
رمانتیکها زبان را محور قرار دادند، نه اندیشه و ذهن را. پیامد این، میتوانست آن باشد که خیلی پیشتر از آنکه "گادامر" در قرن 20 بگوید که انسان در زبان است، "هردر" را داریم که میگوید زبان به صورتی با زیست بوم و روزگار من بستگی دارد و تقویت من است و من زبان بومی را انتخاب میکند.
"وردزورثِ" انگلیسی هم معتقد بود که زبان اصلاً توسط آکادمیها به یغما رفته است. این نهادها با درست بنویسیدها، غلط ننویسیدها و معیارهایی که برای زبان آوردهاند، هستی فرد را که جوهر یگانه اوست، کشتهاند. او به همین دلیل، به صورت بسیار رسمی بیان میکند که زبان آکادمی، زبان حرامزاده یا نامشروع است و میگوید که من نمیخواهم طبق ضوابطی بنویسم که به من دیکته شده است. او منِ انسان ساده و زبان سادهی این انسان را میخواست.
در دورهی روشنگری، نویسنده با زبان و تک آوای خود مسلط میشود. وردزورث میگوید زبان آدمی شناسنامهی اوست و در این حالت، نویسنده کسی نیست جز مصاحبهگر و بنابراین نویسنده از متن فاصله میگیرد. در نظر داشته باشید که دغدغهی اصلی نقد ادبی در مرحلهای که رویکرد تاریخی داشته، این بوده که مدام متن را باز کند و بگوید در ذهنی که این را آفریده، چه بوده است.
بنابراین اهمیت رمانتیکها، از یک نظر، این است که متن را به صور مختلف در هم میریزند، آوای فرد را که در دوران روشنگری تک بود، به هم میریزند و عدم قطعیت را بر قطعیت حاکم میکنند. به عنوان مثال، در این زمینه، گادامر هرمنوتیک را کلام مکنون یا پوشیدهای میداند که هرگز به دست نخواهد آمد. "شلی" هم میگوید زبان خاکستر اندیشهای است که تجلی پیدا کرده و میان آن دو شکافی حاصل شده است. بنابراین، آنچه ما پیش روی داریم، یعنی کلام، چیزی نیست جز جسد اندیشه.
بحث دیگری که پیش آمد، این بود که گفتند اساساً برای اینکه این متن را در هم بریزیم، بیایید راویای شیادگونه بگذاریم که از متن بگریزد و آن را تمام نکند. اصل دیگری را که دوباره به دنیای ادبیات کشاندند، sublime (امر نامتناهی)، بدین معنی بود که پندار کسی که اندیشهی تازهای در او تجلی مییابد و میخواهد آن را به صورت کلام روی کاغذ بیاورد، تبدیل به جسد میشود. بنابراین، در عالم اندیشه، هیچوقت یقین و مطلقی وجود نخواهد داشت. از این جا به بعد گفتند نقص خیلی بهتر از کمال است، چرا که چیز ناقص (Sublime)، بهتر از چیزی که کامل و تمام است، قوهی خیال آدمیزاد را برمیانگیزد.
از سوی دیگر، نویسندگان، رفتهرفته در متون، برای خود به عنوان نویسنده، شریک پیدا کردند. ما این را شگردها و ترفندهایی برای مبارزه با آنچه گفتمان خطی یکسویه دوران روشنگری خوانده میشد، مینامیم. جنبهی دیگر در فراهم کردن متن، قضیهی شوخی یا بازیگوشی بود. بهترین نمونه در این زمینه متن دون ژوان نوشتهی بایرن است که به هیچ وجه حالات جدی روایتی را که قصد دارد سرگذشتی را به پایان ببرد، ندارد و خواننده را در گرداب و سرگردانی نگه می دارد.
اگر ذهن و روح جای خود را به زبان داد (با مفهوم روح دکارتی)، در مورد تاریخ هم باید نظر خاصی وجود داشته باشد. "شیلر" میگوید بدا به حال کسی که از تاریخ معنا بجوید. تنها آدمهای ساده دل چنین فکر میکنند. امروزه میگویند، "آنها که تاریخ مینویسند، قصه مینویسد؛ آنها که تاریخ میخوانند، قصه میخوانند؛ تنها کسانی که در حال حاضر درگیر زندگی اند، تاریخ را میسازند." پس اگر متن برای ما یک تاریخ دارد، این تاریخی است که گذشته است. آیا من میخواهم آن را زندگی کنم؟ "هایدگر" میگوید باید بدانم من میخواهم تاریخ را بفهمم یا خود را به تاریخ بفهمانم؟ این نوع نگرش به تاریخ ، قوهی تخیل تاریخی را مطرح میکند.
رمانتیکها شگردهای بسیاری را به کار میبرند تا از اقتدار متن کم کنند. در یکی-دو دهه قرن بیستم، نقد نو این سخن را پیش کشید که گیرم نویسندهای بوده و هدفی هم داشته است. شناخت شما نسبت به او، با رفتن از متن به جای دیگر حاصل نمیشود. دقت در متن یا فن بیان و شیوه آرایش زبان را به صورت عینی و منطقی با متن شروع میکنیم و هرگز هم گول این را نمیخوریم که در فلان گفته، هدف نویسنده این یا آن بوده است.
پدیدارشناسی پا را از این هم فراتر گذاشت و از درگیری و بده بستان خواننده با نویسنده سخن گفت. خواننده با بررسی متن به بازی با نویسنده می پردازد و بدین گونه، صدا و آوایی پیدا میشود که دیگر بنده و برده گذشته نیست بلکه منِ خواننده با تجربهی فردی و شخصی خود، هم میخواهم متن را بفهمم و هم تلاش میکنم خودم را به متن بفهمانم. نقد نو تا اینجا پیش رفت که گفت اگر "ذهنی" یا اندیشه ای از سوی نویسنده هست و اگر صدایی و ندایی از گذشته هست، این باید در متن باشد. در این مرحله از نویسنده جدا شدیم. در مرحلهی بعد، پدیدارشناسی مسالهی بازی میان نویسنده و خواننده را پیش کشید و اینکه در این شرایط، دیگر متن غایی نیست. پدیدارشناسی بیشتر بر جنبهای از فرآیند یافتن خود و نه متن و معنی فهم، تکیه دارد. خواندن، یعنی فرآیند آزادی و رهایی. حالا وقتی جلوتر میآییم، میبینیم کار از این هم میگذرد. وقتی به فمینیستها میرسیم، افرادی را میبینیم که مطرح میکنند هم نقد نو و هم پدیدارشناسی هنوز چیزی کم دارند و هنوز به نویسنده متصلاند. وقتی به "بارت" میرسیم، میگوید من اصلاً نمیخواهم درباره structuralism صحبت کنم بلکه میخواهم بگویم این "انسان صورت ساز" یعنی چه؟ مگر در دوران نشانهها و نشانه شناسی پایانی هم وجود دارد؟ بارت می گوید کار ما نگه داشتن این روند سریع نشانههایی است که به آنها عادت کرده ایم. پس از آن، باید نگاه خود را آن قدر نافذ کنیم که آن ساختار تحمیلی که ما از آن آگاه نبودهایم فرو بریزد و به عبارتی نشانههای پیش روی خود را بشکنیم و آنها را از نو مونتاژ یا سوار کنیم؛ گرچه این ساختن جدید، دیگر متن از پیش تعیین شدهای ندارد و از این جا کمکم وارد مطالعات فرهنگی می شویم. چنانچه در قرن بیست با انقلاب می 1968 در فرانسه و دیگر جاهای غرب، آکادمی و متون مصوب متزلزل شدند. کمکم هر پدیدهی فرهنگی به جایگاه متن رسید و نظریه پردازی دربارهی آنها جای اصول مدون نقد ادبی را گرفت.